آن پیرمرد تنها


هیچ گاهی دوستش نداشتم، حتا زمانیکه با محبت با من صحبت می کرد، از کارهایم می پرسید و از زنده گی ام. آخرین بار؛ همین چند وقت پیش؛ وقتی برایم گفت زنده گی جدید مبارک، اصلا خوشم نیامد، فقط گفتم تشکر و تمام. نمی دانم این نفرت از کجا آمد و چرا آمد، اما تا به یاد دارم همیشه بود، با آن که ته این همه نفرت، دلتنگی شدید و اشک های پنهانی هم وجود داشت.


می دیدمش نفرت بود،نمی دیدم، ناراحتی، دلهره و نگرانی. روزهای باران و برف، وقتی دستها از سرما می سوزند و آدم نیاز به دستان گرم و فضای صمیمی، یک بخاری و یک خانواده دارد، به یادش می افتادم. دلم، جایی؛ گوشۀ از وجودم درد می گرفت و راه گلویم را می بست. شاید دلم برایش می سوخت، شاید هم برای یک زنده گی دلم می سوخت. برای یک عمری که برباد رفته بود. شاید هم برای یک مرد تنها، برای یک پیر مرد تنها برای یک انسان تنها دلم می سوخت. آن زمان دلم می خواست نزدیک می بود و در آغوش می گرفتمش و می گفتم که با این همه نفرت هنوز هم ته دلم؛ برای مامای منفورم؛ جایی هست. دلم می خواست در خانه می بود، در منزل پایین در اتاقی با پرده های طلایی، روی تشک و روکش سفید می خوابید و زیر لحافی که همیشه لای روکشهای می پیچانیدیم تا چرک لباسهایش رنگش را تغییر ندهد، با سر و صدا نفس می کشید و بوی تنباکوی سوخته را به هوا می داد.


وقتی شنیدم که دیگر نیست، وقتی فهمیدم که دیگر هیچ گاهی برای شستن جورابهایش؛ که هفته ها نشسته است؛ میان من و زحل دعوایی نخواهد بود، وقتی دانستم که تنها و دور از خانوادۀ بزرگی که داشت، این دنیا را ترک کرده است، یکباره نبودش را حس کردم. چیزی در دلم فروریخت، خالیگاهی در دلم دهان باز کرد که هنوز هم حسش می کنم. یک باره فکر کردم که، نه! اینگونه هم نباید می شد، باید می بود حتا به بدترین شکلش، حتا به منزجرترین نحوش. فقط می بود، برای دل مادرم، تنها کسش، تنها کسی که نگرانش می شد و هر حملۀ انتحاری برایش شوکی بود که بداند: حسن کجاست؟

 

مردن و بریدن از زنده گی خوشآیند نیست، اما می دانم برای او بد نشد، برای او که سالها قبل مرده بود؛ چون بی کسی همان مردن است، در حینی که نفس می کشی. بی کسی همان نابودی و فراموشی است در حالی که حضور داری. خودش خواسته بود و خودش دوست داشت آنگونه زنده گی کند. اما فقط دلم برای مادرم می سوزد. برای خواهری که سالهاست برای برادر و خانواده اش گریسته است. غم برادر و فرزند برادر که از برابر چشمانش گم شد، مادرم را؛ آن زن استوار و بی نظیر را؛ در این چند سال چنان شکسته است که باورم نمی شود این همان زنیست که دستانش زنده گی ها را نجات می داد و حرفهایش خیلی از زنان را به زنده گی امیدوار می ساخت.


من برای او که مرده است غمگین نیستم، غم بیشتر من از تنهایی بی انتهای خواهریست که سالها در پس چهرۀ سخت و غضباناکی که به برادر بی سر و سامانش نشان می داد، محبت و عشق عمیق خفته بود. خواهری که داغ یک برادر را فراموش کرده و به برادر دیگرش دلخوش بود.


نمی دانم مادرم چه حال دارد، فرسنگ ها فاصله دارم از او و دستان مهربانش، صورت پرچین و چشمان بیمارش. می دانستم که پنهانی هر روز ده ها بار به شمارۀ که از برادرش داشت زنگ می زد، از شماره ناشناس زنگ میزد تا فقط صدایش را بشنود، تا آن پیرمرد نداند که خواهر هنوز هم ته دل دوستش دارد. می خواست قهرش را به برادر نشان بدهد تا مگر او سر عقل بیاید. ولی اینگونه نشد.


می دانم خواهر بیچاره خواهد گریست و تلخ خواهد گریست، نه برای مرگش برای یک عمر مرده زنده گی کردنش. سو دیدگانش کمتر خواهد شد، گوشهای بیمارش ضعیفتر خواهد شنید و بیشتر وابستۀ گوشۀ اتاق و پردۀ تلویزیون خواهد شد . در نمازش برای او طلب بخشش خواهد کرد و هر سال یک قرآن بیشتر به نام برادری که منفور بود خواهد خواند و اما جای او مثل زخم زنده گی بی بارش، در دلش همیشه خالی خواهد بود.

 

مادر عزیزم، مادر مهربانم به تو؛ تنها کَس برادرت؛ مرگ آن پیر مرد تنها را تسلیت می گویم.

 


وقتی به نبود او می اندیشم، ناراحتی ناشناخته و خفيفي در دلم ريشه مي‌دواند و در تمام وجودم می پیچد. حس مي‌كنم كه اين ناراحتي از چشمانم مي‌ريزد و روی صورتم راه می کشد. باورم مي‌شود كه علت نبود "او"، من هستم.


"او" را كه مي دیدم حس عجيبي در من زنده مي‌شد. نمی توانم بگویم چه حسی، یعنی قابل توضح نیست. نوعي حس حقارت، حس كم بودن، حس بي رحمي نسبت به او، بي رحميي كه نمي‌دانم چه  زماني در حقش روا داشته ‌بودم.


"او" سياه است؛ اما سياه يك دست نه، جاجا موهايش سفيد شده، گویا پیر شده، بدنش  لاغراست و پوزش دراز. همين ها باعث شده كه با ديدنش حس بد بودن رفتارم نسبت به او را پيدا كنم و  بدانم كه چه اندازه به او بي توجهم.


روز اولي كه ديدمش يادم هست. آن روز در آن هواي سرد، دم در روي لوش و گل سرد نشسته بود. دستانش را روی زمین دراز کرده و سرش را راست نگهداشته بود. مانند نگهباني كه مي خواهد در حین زمان، پشتش را نيز بپايد.


 اما اين اوآخر هر بار كه مي‌ديدمش، سرش را پايين مي‌گرفت و از كنارم با عجله و شتاب مي‌گذشت. انگار نمي‌خواست چشم به چشم شويم. خوب اين كه حرفي نداشت! مي‌‌توانست وقتي صداي پايم را می شنيد خود را به خواب بزند و يا هم پيش از ورود من، از كوچه برود بيرون؛ اما اين گونه خودش را برايم مظلوم نسازد. از اين كار بيزارم. بيزارم كه يكي با حركاتش بخواهد نشان بدهد از من مي ترسد يا از من دلخور است.


هر روز وقتي در  را  باز مي‌كردم، از  ديدنش كه آرام و بي صدا رو به روي در نشسته بود، حالم بد مي‌شد.  به تندي او را  به دور رفتن وا مي‌داشتم، تا مي‌خواستم سنگي را بردارم، خودش از نيتم آگاه مي‌گشت و بدون اين كه منتظر باشد، با عجله مي‌دويد. دورتر مي رفت و با چشمان غمگينش به من مي‌ديد. نگاه هاي   قهوه‌يي براقش سنگينم مي‌كرد، شانه‌هايم مي افتاد و از خودم بدم مي آمد؛ اما من که سنگ برنمي‌داشتم، فقط وانمود مي كردم كه سنگ برمي‌دارم. مي‌دانم كه او هم مي‌دانست؛ ولي بازهم مظلومانه به سويم مي‌ديد، چشمانش را تنگ مي‌كرد و پلك هاي بي مژه‌اش را به هم مي‌زد. سرش را دو بار به راست و چپ تكان مي داد و بعد صورتش را رو به پايين  مي‌گرفت و لم لم دور مي‌شد. راه گشتنش نيز عجيب بود. انگار با راه رفتنش نيز سخن مي گفت و برايم مي‌فهماند كه چقدر ازم دلگيراست. چقدرمحتاج توجه‌ام است؛ اما ديگر تواني براي جلب آن هم ندارد و چه قدر از بي رحميم رنج مي كشد.


حالا در اين تاريكي به دنبالش هستم، مطمئنم همين نزديكي هاست. جايي ندارد كه برود. در تاریکی  به شیشۀ یخ زده دست مي‌كشم؛ از سرديي هوا، تنش خشكيده و بدنش با گل و بوته زینت یافته است. سردي چه كارها كه نمي كند! با نفسم گل و بوته را آب مي‌كنم و از سوراخ آن به تاريكي چشم مي دوزم. اگر باشد، چشمانش برق مي‌زند. قوله می کشد و پارس می کند و اگر خیلی سردش شود، پنجه هایش را به در می کشد، با آن که می داند در باز نمی شود. صورتم را به شيشه مي‌چسپانم و  دقيق مي‌شوم. صدايي نيست و در نور چراغ  هاي جاده، هيچ چيزي ديده نمي‌شود. شاید آن شی سنگین که دو شب قبل راننده از برخوردش با موترش عصبانی بود، بدن او بوده باشد؟

شب در رگهای روز

باد که می وزد، دانه های ریگ و خاک را بر صورت دختر می پاشد؛ اما او به ریگ و خاک نه به چادرش می اندیشد که مبادا از روی موهایش بلغزد. جاده ها مثل همیشه مصروف اند، مصروف پذیرایی از هزاران رهگذری که پا به روی قلبشان می گذارند و خاک و گردشان را به هوا می فرستند. دستفروشان، پیاده روها را و پیاده ها، جاده ها را اشغال کرده اند؛ در این میان، موترها سرگردان اند و در حین سرگردانی، بعضی های شان با دیدن دخترانی که در ازدحام شامگاهی می خواهند راهی برایشان باز کنند، از سرعت شان می کاهند و به آنان چشمک می زنند.

 

دختر که قامت بلندش را در لباس سیاه پیچیده است، به ساعتش نگاه می کند، عقربه ها روی عدد شش هجوم آورده اند و هوا نیز حال خوبی ندارد. تاریک و دلگیر. دختر آه می کشد و دوباره بستۀ کتابهایش را در بغل می فشارد و چادر سبزش را گرد صورت گندمیش محکمتر می کند. موترها که از دور به سرعت می آیند، وقتی در برابر او و چند زن دیگر که دورتر ایستاده اند می رسند، سرعت کم می کنند و بعد می گذرند. سومین موتر که صدای موسیقی بلند آن از دور به گوش می رسید، در برابرش می ایستد و خاک و گرد را به رویش می پاشد. پسر جوانی که موهایش را که به طرف چپ صورت تا روی چشمانش پایین آورده، سرش را از شیشه کج می کند:

-        کجا میری جگر جان، بیا که برسانمت.

اشپلاقش را باد به گوش دختر می کوبد و قلبش را می شکند. پنجه هایش را بیشتر دور کتاب حلقه می کند و دو باره به بالای جاده چشم می دوزد. دلهرۀ که چند لحظه قبل در دلش می جوشید، بیشتر می شود. پسر چند ثانیه یی آوازخوان را با ضرب گرفتن روی در موتر همراهی می کند و واژه های آخری بیت های آهنگ را بلند تکرار می کند. دختر احساس دلتنگی می کند، حس می کند، هوای خاک آلود، سنگینتر شده و فرو دادنش مشکلتر. با عجله از بالای جوی کثیف آب رد می شود و در پیاده رو با شتاب چند قدم بالاتر می رود. موتر نیز آهسته عقب گرد می رود و پسر در حالی که نیمی از بدنش را از پنجره بیرون میکشد، بلند می گوید:

-        اگه می آمدی به هر دوی ما خوش می گذشت، که نیامدی بلا د پست!

صدای قهقه بلند راننده و پسر جوان، در میان صدای گوشخراش برخورد تایرها و زمین گم می شود و لحظۀ بعد جز گرد و خاک چیزی باقی نمی ماند. دختر هنوز هم سنگینی هوا را روی قلبش حس می کند، انگار کسی به زور همه اکسجن را به جای ریه ها، به قلبش فرو می کند. چشمانش می سوزد؛ اما نه، نباید بگرید. شاید تا چند دقیقۀ دیگر موتری بیاید و او بتواند خانه برسد.

 

اما ذهنش را نمیتواند چون اشکهایش نگهدارد. آنچه امروز فقط برای چند ساعت اندک در جاده های شهر شنیده است، نمی تواند باور کند. ذهنش ناخودآگاه می شمارد: چند موتر امروز از او دعوت به همراهی کرده است؟ بار دگر حساب می کند: چند مرد با غیرت در جاده ها نزدیک گوشش حرفهای زشت و فحش های رکیک زمزمه کرده اند؟ مردی که  موهای ماش و برنج داشت، از برابر چشمانش دور نمی شود، او که نزدیکش آمده و در مورد اعضای بدنش حرف زده بود.

 

آه می کشد و نمی داند چه کند. هوا تاریکتر و دلگیرتر می گردد و دلهره و ترسش بیشتر. مردم تا وسط سرک ایستاده اند و به هر موتری که از راه می رسد، دست تکان می دهند تا مگر به مقصد برسند. دختر چارۀ نمی بیند، کمی به جاده نزدیکتر می شود، آنسوی جوی، و میان جمعیت گم می شود. در دل، دعاهای را که بلد است، بار بار تکرار می کند و از خدا می خواهد یک بار سلامت به خانه برسد، آرزوی دیگری ندارد.

 

موترها می آیند و مردم از سر و شانۀ هم می گیرند تا زودتر به چوکی ها برسند. آنانی که از موتر باقی می مانند، با صدای بلند به خواهر و مادر راننده، ترافیک و الی آخر، فحش می دهند. دختر دلش می خواهد جیغ بکشد و با فریاد به همه بگوید که خسته است، خسته از این که امروز بار بار به او توهین شده است؛ به شخصیتش به جنسیتش. دلش می خواهد به تک تک مردان محترمی که دورش را گرفته اند، بگوید که از زن بودنش در این سرزمین خسته است. امروز یکی چادرش را کشیده، دیگری او را تا ایستگاه دنبال کرده است، سومی از او خواسته همراهش برود و چهارمی چنان محکم به شانه اش کوبیده است که هنوز هم دردش را حس می کند. دلش می خواهد با کتابهایش به فرق مرد قد بلند سیاه پوش بکوبد که همین حالا زن حاملۀ را که، او را کنار زده به موتر بالا شده بود، به نام «زنکه دول کته» توهین می کند؛ اما نمی تواند. فقط اشکهایش روی گونه های ریگی اش راه می روند و او نیز به راه می افتد. نمی خواهد پهلوی راننده که دستش به هر بهانه یی به پهلوی او کشیده می شود را تحمل کند و با زنی که از دلسوزی می خواهد چوکی به دست آورده اش را با او تقسیم کند، برود.

 

***

 

روز چشمانش را بسته است و شب در رگهای شهر راه می رود. دختر جاده ها را پیاده می پیماید و به موترهای که او را صدا می زنند و رهگذرانی که به او فحش می دهند که این وقت شب بیرون از خانه است، توجهی ندارد. برای او شب شهر از آغاز روز زنده بود.

دستهای سرد، قلبهای گرم


هوای سرد، برف های یخ زدۀ پیاده روها، کودکان سیاه و دود زده؛ که دست های سرخ شدۀ شان را با دمیدن نفسها و پاهای برهنۀ شان را با دود موترها گرم می کنند؛ چهرۀ این روزهای کابل را می سازد. باد مثل روزهای قبل به سر و صورت مردم پف می کند و مردم با عجلۀ بیشتر از جاده ها می گذرند.

در برابر ماشین های پرداخت سریع می ایستم و به گزینه های فراوان آن می نگرم؛ نوتهای سبز و گلابی روی دستم می لرزند اما هنوز هم در استفاده از این ماشین نارنجی که مدتهاست در هر گوشۀ شهر به چشم می خورند، شک دارم. هنوز به سوی یکی از گزینه ها دست نبرده ام که صدای از پشتم می گوید:

-        اول کمپنی ره انتخاب کو!

برمی گردم و با یک جفت چشم میشی و صورت گرد و دود زده که گونه هایش سرخ می زند، رو به رو می شوم. پسرک کلاه پشمی را تا روی ابروهایش پایین کشیده و زنجیر جمپر چرکینش را تا گلو بسته است. در حالیکه روی پنجه هایش بلند شده تا ماشین را ببیند، دو جلد کتاب شاریده و رنگ و رو رفته را محکم در آغوشش گرفته و کمی می لرزد. با دیدن من لبهایش کنار می روند و دندانهای ریز و منظمش نمایان می شوند. در حالی که لبخند می زند؛ می گوید:

-        اول شبکه ره انتخاب کو، باز پیسه را پرتو، یاد نداری؟

سرم را به علامت نفی تکان می دهم، با علاقه پیش می آید و مرا عقب می زند:

-        ای قسم. اول شبکه را انتخاب کو، بعد نمره خود ره نوشته کو، مه خو نمره تو ره یاد ندارم.

از برابر ماشین کنار می رود و من که هنوز گیجم، شماره را وارد می کنم، هنوز شماره ها به آخر نرسیده اند که سرش را از بغل دستم بیرون می کند:

-        حالی تائید ره انتخاب کو، همی تکمه آبی ره!

تائید را فشار می دهم و می پرسم:

-        تو خوانده می توانی؟

چشمانش را با ادای زیبای به هم زند و سرش را به علامت تائید تکان می دهد:

-        حالی پیسه ات ره در برابر همی چراغ سرخ بگیر، خودش پیسه ته می گیره!

پول را در برابر چراغ های می گیرم، ماشین پولها را می گیرد، پسرک می خواند:

-        پول شناسایی شد، صد روپیه بود؟

ماشین، نوتهای سبز رنگ را نیز یکی پی دیگر  می گیرد و پسرک بلند بلند برایم می خواند که چه اتفاق می افتد:

-        رسید خود را دریافت کنید. خاله از او سوراخ بالا ورقک ها ره بگی.

رسید را می گیرم. از پسرک تشکر می کنم. دستهای یخ زده ام را به جیبهایم فرو می برم و او در حالی که از سمت چپ به سمت راستم دور می خورد، می گوید:

-        حالی ببین در موبایلت آمده.

تلفن پیام می دهد که به حساب من اضافه شده است. پا به پای هم راه می افتیم. می پرسم که در کجا درس خوانده  و چه کار می کند:

-        مه مکتب می روم، صنف سه هستم، در لیسه عایشه درانی. در بازار کار می کنم، هر کاری، کتاب می فروشم، ساجق، پوقانه و یا هم یگان دفعه مردم را کمک می کنم!

لبخند می زند و ادامه می دهد:

-        پیش همی ماشین هر روز می باشم، به خاطر همی یاد گرفتیم.

چشمکی می زند و قبل از آن که چیزی بگویم، می ایستد، از چهره اش سوال می بارد، چشمانش سرگردان، پر تمنا و ناراحت:

-        خاله، تو کتاب نمیخری؟ هیچ امروز کار نکردیم، باید به خانه نان ببرم، خنک خوردیم، ببین، ببین دستهایم ره. بخاری نداریم، چوب هم نداریم، موترها هم نمیمانند که دستهایم ره در دودش گرم کنیم، اگر یک کتاب بخری، میشه که حد اقل یک نان بخرم.

دستهایش را نشان می دهد، سرخ، ترک خورده، سیاه، زبر و زمخت. سردی دستانش را جایی حس می کنم. روی قلبم.

***

باد هنوز هم می وزد، موترها هنوز هم تفت و دود بیرون می دهند، کودکان سیاه و دود زده، هنوز هم در پیاده روها مردم را دنبال می کنند، دستهایشان را با دمیدن نفس و پاهایشان را با دود موترها گرم می کنند.

کلاه پشمی گلدارش از دور مشخص است؛ می دود و کتابهایش را بالای سرش تکان می دهد. چند دختر و پسر او را دنبال می کنند، همه وقتی که به یک ماشین نارنجی دیگر می رسند، می ایستند و مردی که می خواهد کارت بگیرد را دوره می کنند. همه با سر و صدا هدایتش می کنند و مرد عمل می کند.

تجارت بدون سرمایه



هر کپرکی که زیر تایرهای موتر دهن باز می کند، موتر با صدای بلند ناله می کشد و تمام بدنش می لرزد. سه زن که روی چوکی خاکی پشت موتر جا گرفته اند، چادرهای شان را روی دماغ های شان کشیده اند تا از خاکی که معلوم نیست از سرک های سوراخ سوراخ است یا از چوکی های گرد گرفته و کثیف موتر، اذیت شان نکند.

تسبیح چوبی که روی آیینۀ عقب نما می رقصد، مرتب به شیشه که در چندین جا ترک دارد می خورد؛ اما صدایش در میان صداهای عجیبی که موتر تولید می کند، گم می شود. راننده که مرد کوچک اندامی به نظر می رسد، با عصبانیت گیر را تبدیل می کند و گاهی هم با مشت به حلقۀ فرمان می کوبد. چهرۀ قهوه یی اش را ریش سیاه و سفید کمی پوشانیده و موهای سفید شقیقه هایش که از زیر کلاه سفید بیرون زده است، چرکین به نظر می رسد. هنوز راهی نرفته است که دست سیاه و استخوانیش را دراز می کند و آیینۀ عقب نما را میزان می کند، بعد آه می کشد و می گوید:

-         دخترم، بی بی جان، دروازه باز است.

زنی که در سمت راست نشسته، دروازۀ بغل دستش را باز می کند و دوباره محکمتر می بندد. طوری که شیشه دروازه می لرزد و کمی پایینتر می شود. راننده سرش را تکان می دهد و می گوید:

-         هی روزگار، خواهرهایم، من یک دختر دارم، اگه کسی می خواهد، فرزندی می دهم، بیاید ببردش پناهش به خدا.

زنی که در سمت چپ نشسته، دهن باز می کند تا چیزی بگوید که دختر وسطی با آرنج به گرده اش می زند و آهسته می گوید:

-         چیزی نگو، بان که بگوید

و خودش خطاب به راننده می گوید:

-         چرا؟ خداوند برای خودت نگهداردش.

-         تو چه می فهمی خوارجان، مه یازده تای دیگه مثل تو در خانه دارم، ای هم دوازدهمی. زنم در شفاخانه استقلال بستر است، یک پیچکاری لوگم کار داره، پنج هزار است. خون منفی هم کار داره که پنج هزار دیگه میشه، از کجا کنم؟ آدم غریب از کجا ای یازده هزار را پیدا کند؟ هر کس دخترک را می برد ثواب می کند.

مرد سرش را با افسوس تکان می دهد و با خود زمزمه می کند: « ای خدا، چرا هست کردی؛ وقتی هست کردی، باز چرا غریب ساختی! هی لعنت به این زنده گی.» با مشت به روی فرمان می کوبد. ازدحام و موترهای که از چپ و راست می خواهند از هم دیگر پیشی بگیرند، باعث شده تا موترها مورچه وار حرکت کنند. راننده که به شدت ناراحت است اوف می کشد و دستش را زیر زنخش گذاشته آرنجش را روی حلقۀ فرمان تکیه می دهد، هنوز هم زیر لب از زنده گی شکوه دارد.

موترها راه می افتند و او نیز از میان تکه ها، بوتل آب و چند شی دیگر، گیر را پیدا می کند و موتر را به حرکت می اندازد و کپرک ها یکی بعد دیگر تایرهای موتر را می بلعند و فحش های را که راننده نثار روزگار میکند، زیر زبانش می شکنند. موتر سیاهی، در حالی که خاک و غبار زیادی از پشتش می دود، از بغل تکسی رد می شود و هارنش بر صدای لق لق شیشه ها و در های موتر بلندی می کند. راننده فحشی به موتر می دهد و دوباره بلند بلند، شروع می کند:

-         پدرلعنت ها، فکر می کنند دنیا از اینهاست، الهی میگم زن خودتان در شفاخانه به خاطر دوصد افغانی بستر باشه و دوا یافت نشود، می گم مثل من برای دو صد افغانی شب و روزتان گم باشه. ببین خواهر جان، بلدنگ را ببین، چه به درد مردم بیچاره می خورند ای مردم؟ هیچ!

طرف صحبت راننده، که زن وسطیست، از شیشۀ عقب نما به او می بیند:

-         شاید دو صد افغانی بدهد، یک بار پیش شان برو، شاید کمک کنند.

مرد با مشت به فرمان می کوبد و سرش را تکان می دهد:

-         نمی کنند او خوار، به والا نمی کنند، به بالله نمی کنن. تا یک هفته به خدا اگر نشانم بدهند چه رسد که پول به دستم برسد.

زن به بغل دستیش آهسته می گوید:

-         این راه جدید پول گرفتن و فریب دادن مردم است، این آدم یک سال است که خانمش در شفاخانه استقلال دخترش را به دنیا آورده؛ هنوز هم منتظر پیچکاری لوگم است و هنوز هم دخترش چند روزه هست.

-         یعنی دروغ می گوید؟

-         معلوم است. دروغ می سازد که دل آدم بسوزد و یک مقدار پول به او بدهد. یک بار سال قبل در موتر همراه با چند زن دیگر بودیم، آنقدر گفت و گریه کرد که یک خانم شماره تلفنش را گرفت تا دخترک را به کسی به فرزندی بگیرد، همه پول جمع کردیم و برایش دادیم که تداوی زنش را هم تمام کند.

جاده ها باز می شوند و مرد راننده عصبانی تر، آه می کشد و می گوید:

-         چطور کسی پیدا میشه؟

زن که جوابی ندارد، می گوید:

-         نی پدر جان، کی در این زمان نانخور اضافه می خواهد!؟

راننده سرش را تکان می دهد و اوف می کشد:

-         یک بچه که می داشتم، فقط یک بچه! هی روزگار هی!

کلاهش را ازسر بر می دارد و محکم روی فرمان می کوبد و باز هم به روزگار لعنت می فرستد. سه زن یکباره تصمیم می گیرند، پیاده شوند و راننده فقط سر را روی فرمان می گذارد و بدون این که به سوزی زنان ببیند پول را می گیرد. زن ها پایین می شوند و راننده یک باره راست و مستقیم می نشیند و آهسته آهسته حرکت می کند. چند قدم دور تر، سرش را از شیشه می کشد و صدا می زند:

-         شار رو، شار رو،

یک زن و یک مرد، که در وسط جاده انتظار موتر را می کشند ، اشاره می کنند؛ بازهم کپرک تایرهای موتر را می بلعد و موتر با صدای ناهنجاری که می سازد، در برابر آن دو توقف میکنند. مرد دوباره غمگین است و دوباره با مشت به فرمان می کوبد.