نگاه های سرگردان


 

در میان انبوهی از مردمی که در تلاش اند تا از همدیگر سبقت بگیرند، کوشش می کند راهی برایش بگشاید، با دستان کوچکش به پشت مردان و زنانی که او را نمی بینند، آهسته می زند تا برایش راه را باز کنند. بکس کوچکش مانند لباسهایش خاکیست. دو زخم کوچک که جایشان خالی از مو اند، در سمت چپ سرش دیده می شود. چشمان بزرگ و میشی اش درخششی ندارند؛ اما به شدت در تجسس اند، تا نگاهی را به سویش خیره می یابد، با شتاب لبخندی روی لبانش رنگ می گیرد و بعد دوباره صورت معصومش گرفته می شود. با عجله خود را به او می رساند و بستۀ کتابهای را که روی دستش دارد، در برابر آنان می ریزد و هر کدام را نشانشان می دهد.

 

وقتی به من می نگرد، همان لبخندش زنده می شود، میز را دور می زند و خودش را به من می رساند. با یک دستش یخن پیراهن آبی رنگ و رو رفته مکتبش را درست می کند، بیکش را روی شانه اش بیشتر جا به جا می کند وکتابهای روی دستش را دانه دانه به من نشان می دهد. یکی از آنها را بر می دارد و با انگشتش زیر نام نویسنده خط می کشد، بعد با چشمانش و حرکت سرش به من می فهماند که نام نویسنده را بخوانم.

پشتی کتاب خوشرنگ است، روی دست می گردانمش، روی جلد آن با رنگ سبز نوشته است: « سپاس به کرامت، سعادت واقعی است» پایین تر از آن آمده است «کتاب اشعار». نام شاعر نیز پایین تر قرار دارد «شاعر: اصغرزاده». کتاب را باز می کنم و می پرسم، «این کتاب ها را می فروشی؟» پسرک سرش را به علامت تائید تکان می دهد، یعنی بلی. کتاب با مقدمه آغاز می شود و در آن، شاعر؛ نیکوکاری صادقانه را؛ راه رسیدن به خوشبختی دانسته و در صفحۀ دوم نیز زنده گی نامه اش چاپ شده است. نوریه اصغر زاده، در سال 1363 مکتبش را تمام کرده و حال که خانم خانه است، اشعاری را که سالها سروده، منتشر می کند؛ شاعر در پایان اول نمره بودنش را در مکتب، دلیل «شاعره» بودن امروزش بیان نموده. در همین چند سطر، اشتباهات املایی فروان به چشم می خورند، عقب کتاب را می خوانم: چاپ تاج محل کمپنی، دهکی منورشاه، قصه خوانی بازار پشاور.

 

سرم را بالا می کنم، پسرک با چشمان منتظرش به سویم می بیند. قسمتهای زیادی از پوست صورتش خشک شده و سرخ می زند. می گویم «صنف چند استی»، با انگشتانش 4 را نشان می دهد، می گویم «در کدام مکتب هستی؟» چشمانش دوباره سرگردان می شود، در میان جمعیتی که بی تفاوت به هم، در حرکت اند، می گردد. یک باره چشمانش برق می زنند و با عجله می دود. در یک چشم به هم زدن، از پیش چشمانم گم می شود و من کتاب در دست می مانم. جمعیت بیشتر شده اند و نمی توانم رنگ آبی پیراهنش را در میان انبوه رنگها بیابم. سه چهار جلد دیگر کتاب نیز روی میز ریخته اند. کتاب را باز می کنم و یکی از شعرها را خوانم:

 

«انتهاری {انتحارری}

انتهاری این چه بدکاریست زتو

خودکشی و مردم آزاریست زتو

کی بمیرانی تو اجنبیان زشت

مومنان را خانه ویرانیست ز تو

میکشی این کشور را بخاک و خون

درد سر و اشک بارانیست ز تو

کودکو {کودک و} برنا و پیر ز توست بری

دانکه دود و آتش افروزیست ز تو

گرباشی افغان یا احل{اهل} پشاور

با اسم اسلام شرمساریست ز تو»

می خواهم ادامه بدهم که دستی شانه ام را تکان می دهد، پسرک با دختری همسن و سالش که لباس مکتب به تن دارد، در برابرم ایستاده. دخترک، چادرش را که معلوم است زمانی سفید بوده، روی سرش جا به جا می کند و می پرسد: «کتاب را می خری؟» می گویم «چند؟» می گوید «صد و پنجاه روپیه.» می گویم «قیمت نیست؟»

 

در حالی که کتاب های دیگر را از بکسش بیرون می کند، می گوید: «خوب نویسنده کتاب مادرم است، ما غریبیم، پدرم مریض است، مادرم در خانه شعر می گوید و چاپ می کند و ما می فروشیم.» دو کتاب دیگر را نیز رو به رویم می گیرد: «اگه قصه خوش داری، می توانی کتابهای قصه اش را بخری. ای برادرم است، گنگه است. در خانه ما راکت خورد و از همان خوردی کر است، اما گپه می فهمه در لیسه استقلال درس می خواند».

 

دخترک، پول را که از دستم می قاپد، سرش را تکان دهد و با عجله و مهارت عجیبی کتابها را دوباره روی دستش می چیند و باز هم میان مردم گم می شود. ذهنم در هم می پیچد و سوالها هجوم می آورند، صورتم را بر می گردانم تا سوالهایم را با پسرک ادامه بدهم؛ اما او به من نمی بیند، بازهم چشمانش سرگردان است و به دنبال  چهرۀ دیگری که به او خیره شود، می گردد.

 

نو روزهای زنده گی من

پرده های یاسمنی و سپید را کنار می زنم و پنجره را می گشایم. یک باره سردی و سیاهی زمستان از شانه های خستۀ اتاق و پنجره رخت می بندند و به سوی آسمان ره می کشند؛ در عوض نور و صمیمت خورشید و روشنایی صبحگاهی با باد ملایمی ریه های پنجره را پر می کند. زمستان سختی بود، این را پنجره که ترک های نمناک بدنش را به نور آفتاب داده، و دستان کودکان خیمه نشین بهتر می دانند. به آسمان آبی که می بینم، یاد دو روز قبل می افتم که از دل تنگش تکه های بزرگ و زیبای برف را به روی ما می بارید و زمین تشنه تر و عجیبتر از قبل آنها را انبار می کرد. انگار آرزوهای چندین و چند سالۀ زمین یکباره برآورده شده بود. امروز اما، کم کمک سبزه های کمرنگ، سر از بام های کاه گلی برآورده و با رقص شان همراه باد می گویند که فصل سبز و آغاز زیبایی ها در راه است.

 

یک باره گذشته ها در برابرم می ایستند و یک یک رنگ می گیرند. یاد روزهای که برف و بارانی نبود و مردم دسته دسته از سوی امارت به دشت ها برده می شدند تا برای دل آسمان دعا کنند، یاد بهار و نوروز. خیلی دور می روم به کودکی و دشت سبز نزدیک مکتب مان و گازهای بلند، همان دشتی که چند ماه بعد از نوروز، جوان همسایه را در پهلوی راکت بدقواره یی قورت کرد. یاد پیراهن گلدار من و نوروزی که پدرم روی بام برآمد تا ببیند که راکت ها با ما چقدر فاصله دارند، آیا راکت ها اگر همین گونه ادامه یابند، به خانه های ما هم می رسند یا نه؟ و من آن وقت خیلی فکر کرده بودم که بالاخره جنگ هم تمام می شود؟ در میان خاطراتم می گردم و می گردم و می رسم به گل های سرخ و سبز قالین که زیر انگشتانم شکل می گرفتند و اشک هایم که نخ ها را نم می زدند. صبح نوروز را به خاطر می آورم که پدرم خداحافظی کرد تا در اول حمل 1376 در صنفش حاضر باشد و مدیر چشم سیاه مکتب بر او شک نکند که بهار و نوروز را به دخترانش تبریک گفته است. آن روز تقویم ما تغییر کرد و بهار نیز قهر کرد و من که نمی دانستم تجلیل نکردن بهار به معنی واقعی نیامدن بهار نیست، با دیدن سبزه های سرزده از گوشه های جوی آب و تن تازۀ درخت انجیر، حیرت کرده بودم.

 

گل های سرخ گلدان شیشه یی با باد می لرزند و دامن چادری روی دیوار گلوله می شود و صدا می کند و باز هم روی دیوار صاف می شود. کاغذها را که باد پریشان کرده و روی زمین ریخته است بر می دارم و دامن چادری را که حالا قصد آرام بودن ندارد، روی دیوار محکم می کنم. چادری آبیست و چشمک آن در قسمت پایین شاریده، این چادری سرکش است، سرکش و بی پروا. آن روز که می خواستم بپوشمش هم حاضر نبود با من کنار بیاید. من می خواستم نفس بکشم، اما او می خواست من دنیا را از چشمانش ببینم و نتیجه اش کیبلی بود که با نشستن من و آرام گرفتن او، روی هوا معلق ماند و هر دو نجات یافتیم.

 

این چادری سرنوشت دور و درازی دارد، راه های پر خطر طورخم و رشوه به پولیس های سرحدی تا تزئین دیوار اتاقم را طی کرده است. فکر می کنم، اگر دوباره روزی مجبور شوم این چموش را بپوشم چه خواهد شد!؟

***

 

بازار آریانا بیروبار است، بیشتر از پیش. زنان و مردان، پیر و جوان، همه در تلاش اند از دیگری پیشی بگیرند و راه را برای خود باز کنند. پارچه های رنگارنگ دست به دست می شوند و زنان می کوشند دقیقتر انتخاب کنند. دختری که چشمان سبز و چهرۀ گندمگون دارد، پارچۀ نارنجی را به صورتش نزدیک می کند و بدون آشنایی قبلی نظر مرا می خواهد، دلم می خواهد بگویم که انتخاب خوبی نیست، اما زبانم می گوید: خیلی زیبا، انتخاب خوب!

 

اما انگار دختر سبز چشم، نارنجی را دوست دارد، حتا بدون نظر من. دامنش نارنجیست و چوتی موهای درازش را نیز گل زیبای نارنجی تزئین کرده است. پارچه را می گیرد و از من هم با به هم زدن چشمانش تشکر می کند. مردان، خلاف معمول راه را باز می کنند و سه زن به راه شان می روند.

 

دستانم را داخل جیبم مشت می کنم و راه می افتم روی جاده. ده سال قبل، وقتی از راه های دور و دراز در یک روز سرد زمستانی دوباره به کابل برگشتم، خیلی فکر کردم که آیا آرزوهای مرده ام زنده خواهند شد؟ امروز اما، سال ها می گذرند و من خیلی از آن دختر افسرده و عصبی که ناامیدی در وجودش خانه داشت، فرق کرده ام. می دانم که در این ده سال همه چیز آن گونه که در آغاز فکر می کردم، نبود و نشد؛ ولی خیلی از چیزها به دست آمد که ارزش دل بستن را دارند. می دانم هنوز هم خیلی از مردان جامعه ام ما را، زن را، جدا از جنسیت مان و موجودی برابر با خودشان قبول ندارند؛ حتا اگر بخواهیم برابر بودن را با برابر مسوولیت گرفتن و حتا دو برابر تلاش نمودن و توانمندی ثابت بسازیم؛ اما رفته رفته این باور کمرنگ شده و جایش را، اگر چه اندک، به قبول و درک واقعیت خواهد داد.

 

خیلی از زنان در همین ده سال، با همین شرایط مبارزه کردند، با خرافات جنگیدند. هم مادری کردند و هم تلاش برای برابری. با آن که خانواده ها به شدت از پنج سال سیاهی متاثر شده بودند، با آن که افکار جامعه با دیدگاه های به شدت افراطی همسو شده بود، تلاش کردند تا جایگاه شان را دریابند، اگر چه اندک، چون در کشوری که ناتوانی و عاجزی بهترین صفت برای زنانش باشد، تغییر آوردن کاری است دشوار.

 

این روزهای آخر سال خبرها ناامید کننده اند و درد آور: این جا زنی خودش را آتش زد، آنجا به دختری تجاوز شد، در آن گوشه زنی شکنجه شد و در گوشۀ دیگر تکه های از وجودش، از سوی نزدیکتر فرد زندگی اش، خورد شد. در قریه یی دختری بد برده شد، در شهر دیگر دختری از درس محروم گشت. می دانم در سرزمینی که زندگی می کنم، راه ساده و کوتاه شکستن یک زن، مهر بداخلاقی زدن به اوست. می دانم این جا که ما نفس می کشیم، ظلم فروان بر ما می رود، اما گاهی نور کمرنگی می تابد و کمی امید می آورد.

 

جهان زنان افغان را به دلیل شجاعت در مبارزه با مشکلات کشور شان می ستاید و زن افغان در جمع متفکرین جهان قرار می گیرد. تلاش های زنان سرزمین من برای صلحی که آرزویش را دارند، قدردانی می شوند و جایزه های جهانی را به کشور می آورند. اگر سحر گل شکنجه می گردد، بانوی است که برای دفاع از امثال او کار می کند و جهانیان کارهایش را می بینند و تلاش هایش را ثمری است.

***

 

آن سوی پنجره، قناری در قفسش بیقرار است، آن گونه که موهای من در برابر باد. قفس را روی کتاره ها، در برابر سخاوت آفتاب و زیبایی آسمان می گذارم. قناری پنجه هایش را به میله های قفس گره می کند و نول زردرنگش را با تنبلی به پنجه هایش می مالد. دوباره پر می گیرد و روی حلقه می نشیند و جیغ می کشد. دلم می خواهد در قفس را باز کنم، تا پر بکشد و همراه غچی ها که این روزها یگان یگان می رسند، پرواز کند و آزادی را حس کند؛ اما شنیده ام که قناری از قفس دور باشد، می میرد. قناری و قفس به هم عادت دارند!

 از اینجا: http://www.dw.de/dw/article/0,,15821336,00.html