وقتي در موتر ملي بس، همه خنده و تو گریه می کنی
دوتا زن كه رو به رويم نشسته اند، چادر هايشان به دهن گرفته و كر كر ميخندند، يك چوكي بعدشان، او بغل دستش مرد جواني نشسته كه با هر دو دست صورتش را پنهان كرده است. وقتي دستانش را دور ميكند از خنده سرخ است. شاگرد راننده كه خود را از در موتر آويخته است در را ميبندد و بعد ميگويد: ”مي دانيد من و او 20 سال پيش عروسي كرديم!“ زن خشمگين صدا ميكند: ”20 سال پيش؟ نه بابا 30 سال پيش يادت رفته! وووووووه ه ه شمالك ميزنه با قوم هزاره، كجا ميبره اين موتر وان موتره!“
خنده مردم قطع نمي شود و شاگرد راننده خودش را پيش ميكشد و ميگويد: ”خاله ميشه از موتر ما پايين نشي و هميشه بر ما بيت بخاني؟!“
زن با عصبانيت مي گوييد: ”برو ...( فحش ركيكي ميدهد) ننه ات را بيار كه بر تان بخانه! مه بيكار استم؟!“
موتر با هر حرف زن از خنده ميلرزد. شاگرد راننده ميگويد: ”هي! روي داديمت! چپ باش كه باز مه هم ميگويم.“ زن بغل دستم در حاليكه از خنده سرخ شده آهسته ميگويد: ”هيچ حيا ندارد، با اين موي سفيدش.“ دستانم را به ميله محكم ميكنم و از فشار ناخنهايم، دستم سفيد ميشود. شاگرد راننده پول را ميگيرد، غضب زده او را نگاه مي كتم. مي گويد: ”او ديوانه است.“ ميگويم: ”تو كه هوشياري!“ خنده اش خشك ميشود. رويش را بر مي گرداند و بازهم از دهن موتر آويزان ميشود.
دسته موي سفيد از بغل چپ صورتش بيرون زده است. موي ماش و برنج. چادرش را كه تكه پاره است، برخلاف معمول، از راست به چپ انداخته و دور صورت پر چينش كشيده است. چوب كج و معوجي را به عنوان عصا به دست دارد. به مرد بغل دستش خيره ميشود و بعد ميپرسد: ”از كجاستي؟ باميان؟“ مرد كه سرختر شده با خنده جواب آهستهيي ميدهد. زن دوباره شروع ميكند: ”شمالي لاله زار باشه به ما چي – او موتروان كجا ميري مه همين جه پايين ميشم.“ از جايش بلند مي شود و با عصايش راه باز مي كند. دامنش در چند جا پارهگيهاي بزرگي دارد. موتر تكان ميخورد و زن به پيش رو خم ميشود. شاگرد راننده برميگردد و ميگويد: “خاله پايان نشو، باز هيچ كس در موتر ما بالا نمي شه.“ ديگري از آخر موتر صدا ميزند: ”يك بيت ديگه هم بخوان باز برو.“ زن به شاگردراننده بيره هايش را نشان ميدهد. نمي خندد؛ با چوب دستش به در ميكوبد و فرياد ميزند: ”پايان ميشم... بروين ننه تان را بيارين كه برايتان بخواند.“ موتر در حركت است كه به پايين مي پرد. بازهم موتر ميخندد.
شاگرد راننده ميخندد، دو تا زن رو به رويم از خنده سرخ ميزننده و زن بغل دستم، در حاليكه جلغوزه ميشكند، ميخندد و ميگويد: ”خدايا توبه، سياه سر ذات، خوده خيله خيله ميسازد. توبه، توبه، توبه....“
همیشه آرزو داشتم تا آنچه در دفتر خاطراتم مینویسم دیگران بخوانند. امروز همین کار را میکنم تا در عین حال دست از تنبلی برداشته باشم!