حرفهای زیرگوشی بازار انتخابات

دستانش آرام آرام به روي پوستر مي‌لغزد و تكه تكه از ديوار جدايش مي‌سازد؛ اما شرش سمج پوستر را آن چنان با ديوار يكي كرده است كه گاهي دستان عصباني مي‌شوند و آرامش كارشان را از دست مي‌دهند. او جوان بلند بالا و شيك پوشيست. پيراهن زيباي آبي، با پتلون سياه. نكتاييش را جالب بسته و عينك هاي آخرين مدل آفتابي به دقت روي موهايش جا خوش كرده است. وقتي با سوال اين كه چرا پوستر ها را پاره مي‌كند، مواجه مي‌شود. كمي وارخطا و تا حدي هم حيران مي‌گردد. من من مي‌كند و در جواب مي‌گويد: "خوب گپ خاصي نيست، همين طور!" شادمانه مي‌خندد و صادقانه مي‌گويد: "مرض دارم! هدف ديگري نيست. مه از طرف كدام كانديداي ديگر مامور نشديم! و نه ضد زن هستم! به هيچ وجه!"

آغاز مبارزات انتخاباتي، در يك شب با پوسترهاي مختلف و ژستهای هاي زيبا و نا زيبا در و ديوار شهر را آرايش داد. شعارهاي جديدي سر داده شد و به يك باره بم خدمتگزاري به مردم منفجر شد و چهل و یک نفر با هم به خدمت مردم در آمدند. تغيير، تغيير و اميد، تغيير مثبت، تغيير در دسترخوان مردم، آغاز نو، كودك امروز سرماية فردا و مردم ما صبور اند، غيرتمند اند و... شعارهايست كه به رنگهاي مختلف بر پوسترها خودنمايي مي كنند و يك نگاه كوتاه به این شعارها اين عقيده را كه كانديدان ما در تقليد، از هر نوع آن، دست بالاي دارند، قوت بيشتري مي‌بخشد.

اما برداشت هاي مردم از اين شعارها چيست؟ "تغيير" هاي زنده‌گي مردم از كجا آغاز خواهد شد؟ آيا به تغيير اميدي است؟ آيا تضميني براي ختم خوب و به خير اين"آغاز نو" وجود دارد؟ چه راهي براي استفاده از "كودك امروز" براي سرمايه گذاري آينده وجود دارد؟  چه گونه مي توان از ميان 41 نفر "اولاد صادق كشور" را شناخت و تشخیص داد؟ و هزارن سوال ديگر كه ذهن شهرواندان كنجكاو و سياست دان افغانستان را در هم پيچيده است. بي‌علاقه‌گي مردم به انتخابات عجيب نيست، علت دارد و آن اين كه برنامة در كار نيست و فقط پوسترها، خلاقيت و هنر عكاس و شعار ها، رايج بودن فرهنگ تقليد را نشان مي دهد؛ اما در اين يك ماه باقي مانده به انتخابات، بالاخره کاندیدان به کمک عکسهای متفکرانه، اقتدار گونه، محبت آمیز، معصومانه و با ژستهاي مدل های بالیودی توانستند تا حدي تب و تاب انتخابات را در شهر - شهر كابل- بالا بیارند و مردم خواسته و نخواسته، با اميد يا نااميد و زماني هم به شوخي، ابراز نظرهاي نمایند. اما آيا مردم به كانديدان شان كه خويشتن را فرزندان راستين وطن مي خوانند، باور كرده اند؟ يك گردش كوتاه در شهر مي‌تواند انتخابات را از ديد مردم شهر 4 مليوني، كه 41 كانديدا، فقط براي آنان تبليغ مي كنند، به نمايش بگذارد.

***

جمعيت كوچكي، حدود ده، دوازده نفر، موتري را دوره كرده اند كه عكسهاي يكي از كانديدان مشهور انتخابات، مانع است تا بداني موتر چه نوع و رنگي دارد. كانديدا از بالاي موتر با بلند گوي كوچكي با مردم صحبت مي‌كند. از آرمانهايش براي ملت مي گويد و از اين كه اگر به قدرت برسد زمين هاي شير پور- به گفتة او چورپور – را ميان مردم غريب تقسيم خواهد كرد. مرد جواني عرق ريزان خودش را به موتر مي‌رساند و دستش را به سوي كانديدا براي احوال پرسي دراز مي‌كند، خوشي از چهره اش مي‌بارد. كانديدا از خودش و زنده گيش مي پرسد و مرد نفس زنان از نبود موتر، انبوه كثافات، گرمي هوا، غريبي و گراني نرخ ها مي‌گويد و كانديدا نيز وعدة بهتر شدن وضع را مي‌دهد. مرد جوان دستش را سايه بان مي‌كند و براي گوش گرفتن صحبت ها باقي مي‌ماند، پير مردي كه زمان كوتاهي در برابر جمعيت مكث كرده بود، سرش را تكان مي‌دهد و زمزمه مي‌كند: "به درد نمي‌خوري برادر، كي گپ تو را گوش مي‌گيرد؟ كي مي‌خواهد در خيمه زنده‌گي كند و غذاي خود را به ديگري بدهد؟ تو خوبي؛ اما نه براي رياست جمهوري! راهش را بلد نيستي!" آهسته آهسته مردم بيشتر مي‌شوند و موتر براي اين كه ازدحام را جلوگيري كرده باشد، حركت مي‌كنند. جواني كه سي ديي را از كانديدا در آخرين دقايق مي قاپد وعده مي‌دهد كه پوسترهايش را تبلیغ خواهد كرد. تنها تبليغي كه در سطح شهر چشمگير نيست و حتا به چشم نمي‌آيد، از اوست. او کاندیدایست که کمترین مصرف را در کارزار انتخاباتی داشته است. به گفتۀ فرهاد،جوان 22 ساله که از دانشگاه بیرون شده است، "دمدمی مزاج و عصبیست و قهر و ناز زیادی دارد! او بهترین و دلسوزترین آدم روی زمین است؛ اما نه برای قرن بیست و يك و  برای کشوری که در فرآيند جهانی شدن قرار دارد! او مي توانست بهترين امير و خليفه در 400 سال قبل باشد!"

***

یکی دیگر از کاندیدان، شهر نو را برای حضور میان مردم انتخاب کرده است، کاندیدا با دريشی نقره یی و عینک های دودیش به سوی مردم از داخل موتر دست تکان می‌دهد و  مردم نیز  بی‌اعنتا از کنارش رد می‌شوند و کسی حتا زحمت دست تکان دادن را نیز نمی‌کشد؛ اما تبصره ها ادامه دارد، جوانی که زیر سایۀ سایه بان مغازۀ ایستاده است، با دوستش که روزنامه می‌خواند بحث جالبی راه می‌اندازد: "این بیچاره آرزوی ریاست جمهوری را نتوانسته از دلش بیرون کند، دور گذشته نیز کاندیدا بود؛ اما رأی نیاورد، فکر کرد یک بار دیگر چند ماهی شهره آفاق شود!" دوستش در حالی که متفکرانه به موتر کاندیدا چشم دوخته در جواب می‌گوید: "... عجب موتر دوهزاری هم دارد! این کاندیدان بیشتر شان برای این که در دولت بعدی سهمی به دست بیاورند و یا هم تا حدی مشهور شوند و توجه ها را جلب نمایند، خود را نامزد می‌کنند. اگر نه خودشان هم می فهمند کسی برای شان رای نمی‌دهد و صاحب اصلي روي چوكي شرش شده. یکی از كانديداي دور قبل بعد از انتخابات به قوماندانی رسید، حالا نيز نامزد شده. اطمینان دارم که این بار به ریاست و یا هم وزارت می‌رسد!" هر دو پوزخندي مي‌زنند و دوباره سر در روزنامه فرو مي برند.

***

پير مرد كه بر عصاي قهوه‌يي رنگش تكيه داده است، لنگیش را از سرش برداشته تا زمانی که به پوسترهای تبلیغاتی کاندیدان نگاه می‌کند، نیفتد. چشمانش را كوچك مي‌كند و به تصاوير متعددي كه روی دیواری را در شهر نو گرفته است، مي دوزد. با دقت نام ها را هجا می کند و شعارها را می خواند؛ اما در عین حال گفتگويي نیز با جوان همراهش دارد: "کدامش خوب و لايق است به نظرت؟" پسرجوان كه درس خوانده به نظر می‌رسد، سر شوخيش باز مي‌شود و در حالی که با چانه اش بازی می‌کند، تمسخر كنان مي‌گويد: "نمی‌فهمم، فکر کنم این خانم بهتر است." با انگشتش اشاره می‌کند به پوستري كه عكس‌هاي كانديداي در آن چهار تایی چاپ شدة:" این یکی به چهار رنگ عکسش را چاپ کرده که نشان بدهد می‌تواند به هر رنگی در بیاید! هر رنگی که دوستانش و متحدانش بخواهد، خوب همين هم تغيير مثبت است." پير مرد با عصايش به پاي جوان ضربة مي زند: "سر سياسر گپ نزن! سياسرها را چه غرض به اي كارها" اما جوان سر شوخي دارد: "ني بابه، اين ديگر هم خوب است، گفته خواهران و برادران، اينده در دست خود شماست، يعني همه تان باز دل تان هر چه كه كرديد، مه فقط رييس جمهور شوم باز هر چه كردين به مه غرض نيست! همه تان آزاد  هستيد!" بابا هم مي خندد و سرش را تكان مي دهد.

***

مندوي كابل، بازار عمده فروشي پر جمعيتيست كه در مزدحم ترين ساعاتش از سوي يكي از كانديدان مورد بازديد قرار مي گيرد. مردي با لباس منظم رسمی در حالی که یک گروهی از مردان مسلح همراهیش می کنند. کمی مشوش و ناراحت به نظر می رسد، با یکی دو نفر از مغازه داران دست می دهد و کارتهای کوچکی را به آنها تقدیم می کند، مرد مسنی که عرق از سر و صورتش می ریزد، کارت را مي گيرد، به آن چشم می دوزد و به کاندیدا می بیند و بعد با خیال راحت کارت را ریز ریز می کند و پیش پای کاندیدا می ریزد! بی اعتنا به پوزخندها و خنده های کوتاه مردم و تعجب کاندیدا به مغازه اش بالا می شود، مغازه دار دیگری که کلاه کاهی روی سرش گذاشته، در حالي كه مي خندد کارت را از چشمش دور و گاهی هم نزدیک می کند و از همسایه اش کمک می خواهد: "... ای چی نوشته؟! چقدر رنگ مصرف کرده و در عکس خوده پز گرفته!" مغازه دار همسایه در حالی که کارتن ها را جا به جا می کند بی توجه به حضور کاندیدا و بدون این که نیم نگاهی به کارت بیاندازد، می گوید: "نوشته ای پدر لعنت ها، به من رای بدهید و گر نه می کشمتان! دیگه چی نوشته باشه؟ بنویسد که لیست ضروریات خانه تان را نوشته کنید یا این که اگر کار نداری برایت کار بدهم؟!" مرد اولی می خندد و دیگران نیز قهقه سر مي دهند، شوخي ها آغاز مي شود؛ اما کاندیدا كه ديگر رمقي ندارد و از اين استقبال جالب جا خورده است، جلو نمی رود، به موترش می نشیند و حرکت می کند. تبصره های تند و غلیظ با خنده ها ادامه دارد.

***

غروب است و مردم خسته روان به سوی خانه های شان، اما تعداد دیگری با سر و وضع آراسته به سوی یکی از هوتلهای مشهور شهر کابل روان اند، آنجا کمپین یکی از کاندیدان تا 10 شب ادامه خواهد داشت!