من در ساعات 2 تا 6:20 بامداد 24 ميزان 1387
من در ساعات 2 تا 6:20 بامداد 24 ميزان 1387
بالاي سرم آسمان ابري و شيري رنگي دامن گسترده است، باران دانه دانه ميريزند و من در هواي آزاد بالا ميروم. زير پايم دريايست آبي. آب شفافي دارد كه با ضربه هاي پاهايم موج كوچكي در آن پديد ميآيد و اين موج تا دوردستها ميرود. به دو طرفم نگاه ميكنم: دستانم را باز كرده ام و به روي آب پرواز ميكنم. متعجبم! حتا سردي آب را نيز ميفهمم و ضربه هاي باران را كه بر دست و صورتم ميخورند حس ميكنم. باد خنكي مي وزد و براي اولين بار متوجه ميشوم كه بالهاي سفيدي دارم! آشفته استم و به سوي نقطة روشنتري كه در آن سوي دريا، در دورها، پيداست پيش ميروم. سبك و آرام. دستانم را به هم نزديك ميكنم بالهايم صداي عجيبي ميدهند وقتي بازشان ميكنم تنها دستانم استند، بزرگ و درشت.
صدايي ميشنوم. ميوزيك است و بالاخره تكانم ميدهد و بيدار ميشوم. در تاريك و روشن اتاق، در نور ماه، همه اشيايي اتاق دوباره سر جايشان بر ميگردند. ميز كمپيوتر، شمع دان، گديهايم، الماري كتابها و بالاخره قاب عكس پدرم. باد پرده را بالا و پايين ميبرد و اتاق سرد است. مثل همان لحظه هاي باران. كمپل را روي سرم ميكشم و در صفحة تليفون 2:40صبح را ميبينم.
***
بكس بزرگ سياه رنگ را به دست گرفته ام. از دور صدايي ميشنوم يكي برايم ميگويد مادرم سفر دارد. يادم ميآيد كه خودم نيز سفر دارم. به دستانم ميبينم چند تا بكس با خود دارم. با عجله در دهليز تاريك پيش ميروم. در آخر دهليز، نقطة روشني است كه گاهي اشباح بلند قامتي از برابر آن ميگذرند. عجله دارم و در وقت رفتن قدم نميگذارم؛ بل حركت ميكنم. مثل شبح نامرئي. مثل باد، نه! من چون باد ميوزم. راه را پاياني نيست. عرق از سر و رويم مي ريزد. باد ميوزد و ميوزد. بوي خاك است. حس ميكنم خفه ميشوم. در اطرافم چيزي صدا ميكند و در حركت است. ميخواهم بيايستم، امكان ندارد؛ چون من ميوزم. دستم را نميتوانم تكان بدهم و سنگيني آن را بر شانهام، بر پهلويم، حس ميكنم. دلم تنگ ميشود و هر لحظه از نور دور ميشوم. حالا برخلاف قبل ميوزم. نور دور ميشود و دور ميشود. بعد از يك تكان شديد دوباره در اتاقم هستم. خواهرم پنجره را ميبندد و زير لب ميگويد: ”اصلا فكرش نيست كه خاك مي آيد.“ دستانم مور مور ميكنند و حركت دادنشان مشكل است. عرق سرد بر پيشانيم است. شمع بغل دستم روشن است. مينشينم و ساعت را ميبينم 5:20 است. كتاب ”هنر داستان نويسي“ را از روي بالش بر ميدارم و باز ميكنم. در نور زرد شمع ميخوانم: ( داستان نقل حوادث است، به ترتيب توالي زماني، بدين معنا كه ناهار پس از صبحانه و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهي بعد از مرگ...)
***
جيغ ميزنم و با فرياد بكس سياهم را روي زمين مياندازم. مادرم با يك چشم باز خوابيده است. با فريادش چشم بسته اش را نيز باز ميكند. يك چشمش ميشي است و ديگرش سياه و مات. در حالي كه رنگش سفيد است، ميگويد: ”از دست تو اين چشمم را از دست دادم!“ در حالي كه گريه ميكنم و جيغ ميكشم بغلش ميكنم. دوستانم همراهم اند. در يك دهليز طولاني. آنها ميخواهند آرامم كنند. نه! جيغ من بلندتر ميشود. مادرم مي خندد و من دهليز دانشكده را ميشناسم. تاريك و انتهايش يك نقطة روشن. يك قدم عقب ميمانم وقتي صورتم را برميگردانم، دختر جواني با چشمان آبي، مادرم است. به پايش ميافتم و او ميخندد. ميگويم: ”من چشمم را برايت ميدهم! چه فرق ميكند كه آبي نيست؟!“ ميخندد و همان لحظه دهليز دانشكده به اتاق نيمه روشني مبدل ميشود كه همه خانواده در آن نشسته اند. مادرم چشمانش را بسته و خواب است. جيغ هايم ادامه دارد و از بس گريسته ام صورتم ميسوزد. دلم فشرده مي شود. نفسم برنميآيد. صداي مادرم را ميشنوم: زهره! زهره! ... صدا ادامه دارد. دلم ميخواهد به صدا جواب بدهم؛ اما نميدانم چه بگويم: در جواب اين صدا چه بايد گفت؟
زير لب ميگويم كاش خواب باشم. كاش بيدار شوم. يكي مرا بيدار كند! ميخواهم در جواب بگويم يكي مرا از اينجا بيرون بياورد!
چشمانم باز ميشود. مادرم بالاي سرم ايستاده است. اتاق روشنتر است. روز از راه رسيده: ”بلند شو. ساعت 6:00 است دفتر رفتني نيستي؟ اين پول هم براي ترميم تليفون.“ قلبم به شدت ميزند و به زحمت به مادرم ميبينم. خوشحالم سالم است: ”واي مردم... مي روم. تشكر.“ او مي رود و من به پشت ميافتم. ساعت تليفونم 5:30 است. هنوز نيم ساعتي وقت دارم. آرزو دارم ديگر خواب نبينم فقط به خواب بروم.
***
بر جاي بلندي قرار دارم. آنجا برايم آشناست. بارها در آن گير ماندهام. آنجا بام خانة كاه گلييست كه خيلي بلند بنا شده. بر لبة بام با نخ باريكي آويختهام. ميدانم كه اين نخ ميگسلد و من سقوط ميكنم. بارها از همين جا از همين نخ سقوط كردهام. ميدانم كه چند لحظه بعد چند آدمي كه چهره هاي شان معلوم نيست، ميآيند و ميكوشند مرا با اين نخ بالا بكشند، ولي نخ پاره ميشود و من به زمين ميافتم و آن ها با آن كه ميخواهند نجاتم دهند، نيت خوبي ندارند. با خودم ميگويم اين را كه يقين دارم خواب است. بايد پايانش بدهم. ولي نخ پاره نميشود. خواهرم بر بالاي بام ميآيد. تكه كاغذي را برايم ميگذارد و ميرود. اگر چه هر باهر دو دستم نخ را گرفته ام. بازهم دستي، كه دست خودم است كاغذ را بلند ميكند. در ميان خطوط درهم وبرهم ميخوانم: ”جانو! ظرفهاي صبح را بشوي من كار دارم. حويلي را جارو ميكنم.“ ميخندم. بايد بروم. هنوز هم از نخ آويزانم هيچ كسي براي بالا كشيدنم نيامده تا ادامة آن كه پاره شدن نخ و زمين خوردن و بيدار شدنم هست اتفاق بيفتد. با خودم حساب ميكنم كه حالا يك ساعت گذشته و به يقين ديرم ميشود. بايد خودم بيدار شوم نخ را به سوي خودم ميكشم. عجيب مقاومت ميكند دلم تنگ شده و مي خواهم هر چه زودتر تمام شود. نخ پاره ميشود و من سقوط ميكنم. برخلاف هميشه كه در عين سقوط گريه ميكردم، اين بار چشمان را بازگرفته و به اطرافم ميبينم. اين بار به شدت روي آب سقوط ميكنم آب سرداست و بعد از تكان شديدي بيدار ميشوم. مي نشينم و با عجله از جايم بر ميخيزم. ساعت در الماري 6:20 را نشان ميدهد.
***
در آشپزخانه ظرفها را ميشويم و به خوابهاي كه ديده ام فكر ميكنم. خواهرم بيخ گوشم ميآيد: ”چه خبر! آدم خوب شدي!“
همیشه آرزو داشتم تا آنچه در دفتر خاطراتم مینویسم دیگران بخوانند. امروز همین کار را میکنم تا در عین حال دست از تنبلی برداشته باشم!