در ايستگاه منتظرم و از آفتاب سوزان در عذاب. دستانم را سايه بان كرده و راه موتري كه جاي" سياه سر" داشته باشد را مي‌نگرم. هر موتري كه مي آيد، راننده با اكراه مي‌گويد: ”يك نفر استي؟ حالي كه ره پهلوي تو بشانم!؟“ و بعد مرد ها را بار مي‌زند و مي‌رود. صدايي توجهم را جلب مي‌كند. صدايي شبيه ون ون و يا هم بنگ بنگ. سر بلند مي‌كنم و زني را با كاسة نكلي مي بينم كه روي كري هاي پاهاي برهنه‌اش راه مي‌رود.

پاهاي بزرگش پاره‌گي هاي عميقي دارد. پاي چپش را بانداژ كثيفي بسته است كه لكه هاي نصواري آن به خون خشكيده مي ماند. در حاليكه لنگ لنگان مي‌آيد با ون ون و بنگ بنگ پول مي‌خواهد. يعني زبان ما را نمي‌داند. لباس آيينه دوزيش در چند جا پاره است. دستش را به چانه اش مي‌زند بعد به سويم دراز مي‌كند و حركاتش را با ون ون همراه مي‌سازد. به آرامي خود را از برابرش كنار مي‌كشم. دوباره از بغل چپم دور مي خورد و كاسه را لجوجانه در برابرم مي گيرد. چهره اش آفتاب سوخته است و چين هاي برجستة دارد. با چشمان كوچك نصواري رنگش به سويم مي‌بيند و باز هم ون ون ون....

آهسته مي‌گويم خاله جان ندارم هيچ پولي ندارم! ناگهان با دو دستش به پاهايم خم ميگردد، در حالي كه ون ون مي‌كند خاكهاي پيش پايم را به سرعت به صورتش مالد. جيغ مي كشم و با دو دست محكم دستهايش را مي‌گيرم. زور عجيبي دارد و اصرار مي‌كند تا خاك بيشتري از زمين بر دارد. بازهم جيغ مي كشم: نه نه.... كمرش را راست مي‌كند و دوباره به صورتم مي‌بيند. انتظار از همه اجزاي صورتش پيداست. به جز چشمانش كه بي تفاوت است. سرش را به يك طرف كج مي كند و باز هم ون ون ون.... دو سه نفر كه صداي فريادم را شنيده اند، صدا مي کنند: ”اي احمق بخاطر پول به پاي مردم مي افتي لعنت به تو!“ دستانم مي‌لرزيد، دلم گرپ گرپ مي‌كند. فكر مي‌كنم همين حالا قلبم را بالا مي‌آورم.  چيزي نفسم را تنگ مي‌سازد. با عجله به جيبم دست مي‌كنم و ده افغانيگي را بيرون مي كشم. نوت را از دستم مي‌كشد و در كيسة زرد رنگي كه جرنگ جرنگ صدا مي‌دهد، فرو مي‌كند. قدش راست مي‌شود و با عجله بدون اين كه بلنگد دور مي‌گردد و جلو پسر جواني كه چند قدم دورتر ايستاده است مي‌رود: ”ون ون ...ون.“

او كه از جيغ من هم ترسيده است، دو قدم دور تر خيز بر مي‌دارد و فرياد مي‌زند: ”پيش نيا! چه مي‌خواهي؟ مه شما را مي‌شناسم كه همه تان در بانك چندين حساب دارين و در بهترين بلاكها زنده‌گي مي‌كنين.“ موتري از راه مي‌رسد و پسري كه از درش آويزان است، فرياد مي‌كشيد: ”شار رو!“ هر دو مي‌دويم و همزمان دستگيرة در را مي‌قاپيم. وقتي در چوكي عقب جا گرفتم و او در بيرون ماند، در مانده نگاهم كرد. زن هنوز هم گرد و برش مي‌گشت. در اين اثنا زن دست به خريطه‌اش كرد و نوتي را بيرون كرد. نوت پنجاه افغانيگي بود. چشمانش برق زد و يك لحظه به من ديد. دست به جيبم كردم نوت ده افغانيگي در جيبم مانده بود.