به دنبال عطر گلاب در کوچه های تنگ شهر

دلهرة عجيبي دارم. از كوچة تنگ و تاريكي كه جوي آب باريكي در آن روان است به سختي رد مي‌شويم. مرداني كه از آن‌جا مي‌گذرند، بدون اين كه اندك توجهي به عرض كوچه داشته باشند، همه كوچه را پر كرده اند و ما براي اين كه راحت بگذريم به ديوار خاكي مي‌چسپيم. دو رسته دكان كوچك، كوچه را تا آخري كه نامعلوم است، مي‌برند. در اين دكانها هر آنچه بخواهي پيدا مي‌شود: انگشترهاي نقره‌يي، دستبند های دانه نشان، الله كنده كاري شده اند در پهلوي صليب كوچكي كه دانه هاي سبز رنگ بر آن نقش بسته اند، در يك رديف چيده شده اند. بسته‌های مهر، نگینهای درشت و کوچک و دستمالهاي كه در گوشه هايش نوشته اند ” مبارك هو“ و در هوا مي‌رقصند. رگه های سبز، سرخ و آبي رنگ از آن بالا مي‌روند و به آسمان آبي، خيلي آبي، ختم مي‌گردند. دستمالها به صورتم مي‌خورند و بوي گلاب از آن پخش مي‌شود.

از دور گنبد آبي رنگ پيداست كه پرچم سبز رنگ بزرگي در زمينة آبي آسمان با باد بر آن آرام آرام تكان مي‌خورد. تقريبا اولين باريست كه به زيارت مي‌آيم. يادم نيست چه زماني آمده بودم. فقط به ياد دارم كه بعد از این که دعا خواندیم در ازدحام جمعيت راهي باز كرديم و به ديدن فالبين‌ها رفتیم. فالبيني كه فقط مي‌دانست زن بلند قامت سبزه چهره، دختران و زنانی که برای دیدن فال شان آمده بودند را، جادو كرده است. يادم هست كه در آفتاب سوزان همه قبرستان را زير پا كرديم؛ اما نشاني از پدربزرگم نيافتيم. آخر روز بر بلندايي ايستاديم و غروب را تماشا كرديم. پدرم براي پدرش دعا خواند و من تعجب كردم كه كسي ديگري نيز هست كه پدرم دوستش دارد و برايش مي‌گريد.

دستي با بستة شمع در برابرم قرار مي‌گيرد. دست را تعقيب مي‌كنم به پسر بچة كوچكي مي‌رسد كه داغ بزرگي بر گونة چپ دارد: ” شمع؟“ هما دستم را مي‌كشد: ” بايد زودتر تمام كنيم، وقت نيست. اما از كجا بايد رفت؟ من كه اولين بارم است، مي‌شود راهنما گرفت؟“ به او مي‌بينم. به صورت مثلثيش كه آرايش خفيفي دارد. ” نه! جمعيت ما را راهنمايي مي‌كنند.“

دم در مقدار پولي را به صندوق اعانه مي‌اندازيم. اين هم كار خيري كه بايد مي‌كرديم. پسرك در كنارم مي‌رود و انتظار دارد بسته را از دستش بگيرم. به در بزرگي مي‌رسيم كه چهار تاق باز است و جمعيت كه همه سياه اند.

سقف چوب کاری زیبایی دارد و قندیل کوچگ و خاک گرفتۀ که از هجوم مگسها در تابستان به امان نمانده است، از آن آویزان است. همه مردمان سیاه پوش، زیرلب دعا می‌کنند و بسته های شمع را در مشت می‌فشارند. من و هما دست به دست هم می‌رویم تا در بیروبار هم دیگر را گم نکنیم. باید عکسهای آماده کنیم برای این روز. برای روز هفتم محرم.

جمعیت ما را به حویلی می‌رسانند و در برابرصف طویلی می‌رسيم که مردان و زنان در دو قطار جداگانه با چهره های در هم کشیده، انتظار می‌کشند. زنان با فریاد مارا دعوت به رفتن به آخر صف می‌کنند. جمعیت می روند و من جا می‌مانم. هما را جمعیت برده است. در این هنگامه متوجه حضور آشنایی در پهلویم می‌شوم. پسرک دوباره در کنارم است. دو بسته شمع در دست دارد. در حالی که جمعیت به ما فشار می‌آورد دوباره بستۀ شمع را به سویم دراز می‌کند. کسی به شدت به او تنه می‌زند. پسرک یک قدم به جلو می‌افتد و شمع ها به روی زمین می‌پاشند. خم می‌شود تا شمع های گلی را جمع کند. می‌نشینم و با عجله کمکش می‌کنم تا شمع ها را از زیر پاها جمع کنیم.

-          نامت چیست؟

-          چرا؟

-          هیچ

-          عکس می‌گرفتی؟

پس در بیرون مرا دیده است. دستانش را که گلی شده اند به سویم دراز می‌کنند. دستم را پیش می‌کنم. شمع ها را روی بقیه در دستم می‌ریزد. به شمع ها می‌بینم: سبز و سرخ و گلابی استند. آبی نیست.

-          چرا می‌گرفتی؟

بلند می‌شویم و او دستهایش را به لباسهایش پاک می‌کند.

-          کارم است. چند؟

چشمانش می‌درخشد و  دست به جیبش می‌کند:

-          ده. دیگه هم کار داری؟

دو بستۀ دیگر را بیرون می‌کشد.

-          نه کافیست. این ها را کجا روشن کنم؟

پول را به دستش مي‌دهم. به سرعت در جيبش جا به جا مي‌كند:

-          همین جا. من هم روشن می‌کنم.

برمی‌گردیم و با هم راه می‌افتیم. آسمان آبیست و درخت بلندی وسط حویلی بزرگ با بمبۀ دستی قرار دارد. تنۀ درخت پر است از میخ های کوچک که تا گلو به آن کوبیده شده اند.

-          اگر دردی داری به این درخت با میخ بکوب، درد خوب می‌شود.

دست چپ می‌پیچیم و به دو اتاق دود زده می‌رسیم. پسرک پیش می‌رود و داخل می‌شود. کمره را به دستم مي‌گيرم.

-          بده روشن کنم!

شمع‌ها را به او می‌دهم. دانه دانه با شمع دیگری روشنش می‌کند. زیر لبش دعا می‌خواند و از من می‌خواهد دعا کنم.

-          دعا کن!

-          چه دعایی؟

-          هرچه می‌خواهی.

-          مگر خدا خود نمی‌داند؟ خدا که از همه چیز آگاه هست. چرا دوباره بگویم؟

می‌خندد:

-          دلت.

چند تا عکس می‌گیرم. تلفن زنگ می‌زند، هما است: ”به قار خدا شوی، کجا هستی؟ باید برویم دفتر. روز تمام شد. دم در منتظرم باش.“

پسرک را گم می‌کنم. شمع ها می‌سوزند و من دردلم به یک دعا فکر می‌کنم. به حرفهای که نگفتم. در آخرین لحظات به آشپز خانه سری می‌زنم و در میان دود و سیاهی دستی برایم نان و حلوا می‌دهد. حلوای داغ. زنان صورتشان را می‌گیرند تا عکاسی تمام شود.

راه خروج خلوت تر است. زنی که دستمال سبزی به سرش بسته، اسپند دود می‌کند و در میان دود آن هما را می بینم که دست تکان میدهد. چهرۀ آشنای پسرک را می‌بینم که زنی را با بقچۀ بزرگی همراهی می‌کند. دو دسته شمع روی دستش است.