لحظاتی از زنده گی در شهر
یادداشت: باز هم یک نوشتۀ تکراری! فکر می کردم نوشتن این واقعه ( اگر واقعه باشد!) زیاد جالب نباشد؛ اما برای "به ماه" شدن بد نیست. اگر چه قصد نداشتم چنین مطلبی را این جا بگذارم.
***
دختر سرش را به شیشه می گذارد و به بیرون می نگرد. به آب گل آلودی که با حرکت تایرهای موتر به هوا می شود و به سر و صورت مردم می پاشد. با بی حوصله گی به رو به رو، به آیینۀ کوچک می بیند و چادرش را بیشتر روی گلو و یخنش جا به جا می کند. زن بغل دستش سمجانه به او چسپیده نشسته است. ناخنهایش رنگ ناخن سیاهی دارد و یک حلقۀ طلایی با چند انگشتر زرد رنگ بر انگشتانش خودنمایی می کند، هیچ جلایی ندارند. دختر دستانش را به هم گره می کند و انگشتر نقره ییش را روی انگشتش جا به جا می کند. زن با صدای بلند ساجق می جود، باد می کند و ترق ترق آن را هر چه بلندتر می کشد. چادریش را روی چهره اش می کشد و دختر سنگینی نگاه های زن را از پس چادری حس می کند. زن دو سه بار نفس عمیق می کشد و می خواهد چیزی بگوید؛ اما باز هم نمی گویید. دختر انتظار دارد زن حرف بزند تا او از بار نگاه هایش رهایی یابد. زن بالاخره رو به دختر می گوید:
- محصل هستی؟
دانشگاه با درخت های بلندش در برابر چشم دختر می ایستد. قد می کشد و به آسمان می رسد. با بی علاقه گی می گوید:
- نه!
- پس چی؟
- کار می کنم.
- عروسی کردی؟
- نه!
- به خواست خود عروسی می کنی؟
- هان.
- میشه برادر مره بگیری؟
راننده به شدت برک می گیرد و دختر سرش به سیت رو به رو می خورد. نمی داند بخندد یا نه، با تعجب به زن می بیند. زن چشمک چادری را به رویش می کشد و می خندد. با خنده، کمان ابروانش کمانتر می شوند.
- نه!
- چرا؟
دختر فکر می کند، چرا با او ازدواج نمی کند؟ از سوال خودش خنده اش می گیرد و صدای قت قت خندۀ زن را می شنود:
- اگر فکر می کنی که نمی شناسیش، خیر، مه کمکت می کنم. تو ببینیش حتما خوشش می کنی. مقبول و جوان است، خیلی مقبول! زیاد پیسه دار! دو بلدنگ دارد و یک حویلی. آرام می شوی و نیک بخت.
دختر به تعمیر بلندی که از برابرش می گذرند چشم می دوزد، تعمیر از برابرش می گذرد و رنگ چراغ های تزئینی منتشر می شود.
- برادرت چه خوانده است؟
- بی سواد است! اما بیسوادی نه که در برابر با سواد ها خاموش بماند. هوشیار است.
دختر لبهایش را جمع می کند و شانه بالا می اندازد:
- خوب است.
- یک گپ است که او... که ... اصلا خانم اولش فوت شده!
دختر از جا می پرد و به چشمک چادری چشم می دوزد. ابروان کمان شده دوباره کمان می شوند. زن خندۀ بلندی می کند و دختر یک بار دیگر به آیینه چشم می دوزد، یعنی تا این حد شکسته به نظر می رسد؟! راننده آیینه را میزان می کند، پوزخندی که می رود به خنده تبدیل گردد بر لب دارد. دختر رو بر می گرداند و با حیرت می پرسد:
- پس اولاد هم دارد؟! چند تا؟
- یک چهار تا دارد، سه تا پسر یک دختر!
- خنده در دل دختر می میرد. چشمانش را به هم می زند:
- اها، کم دارد!
- ها! یک عمرزنده گی کردند. بیست، بیست و پنج سال! اما او خیلی جوان است. اصلا معلوم نمی شود که چهار اولاد دارد!
- چند ساله است؟
- چهل و پنج پنجاه باشد! خیلی جوان به نظر می رسد.
دختر مردی را می بیند که با دقت به موهای ماش و برنجیش شانه می کشد، شانه را پف می کند و دوباره به جیب می گذارد. به آیینۀ رو به رو می بیند و با خود فکر می کند" تا این حد شکسته به نظر می رسم؟ تا این حد پیر به نظر می رسم؟" به خودش می بیند، به صورت گردش و به ابروان درشت سیاهش. عینکش را جا به جا می کند و به فکرش می خندد: " مگر فرقی می کند؟" زن من من کنان ادامه می دهد:
- اما یک گپ را برایت می گویم. باید فهمیده تصمیم بگیری، مردم می گویند، خدا نکند من بگویم، مردم می گویند که برادرم خودش زنش را کشته است. مرده اش کبود بود!
این بار دختر برای تنفس هوا کم می آورد. چهره کبود شدۀ زنی را می بیند که نفس نفس می زند. احساس خفه گی می کند و چادرش را روی گلو شٌل می کند:
- می خواهی یکی دیگر را هم بکشد؟
- نه خدا نکند، خو مردم می گویند.
- بزرگترین اولادش چند ساله است؟
- دخترش اندازۀ تو باشد! کمی از تو بزرگتر!
دختر به شک می افتد، زن داستان می گوید؟ یا واقعیت؟
- پس چرا یکی را از اقوام تان نمی گیرید؟
- هیچ کس او را نمی گیرد! همه می گویند زن داشته و اولاد دارد.
- خوب یک زنی که شوهرش مرده و یا طلاق گرفته باشد، برایش بگیرید.
- نمی گیرد. دختری می خواهد که جوان باشد، پانزده شانزده ساله باشد! از هفده نباید بیشتر باشد! برای همین تو را انتخاب کردم!
دختر بلند، بلند می خندد و با دست به پیشانی می کشد:
- چه عجب!
با خود فکر می کند، تا این حد کودک به نظر می رسم؟ یعنی تا هنوز هم شانزده ساله به نظر می رسم؟ آه خدایا!
- یک گپ دیگر هم است، او ... برادرم با زنان و دختزان زیادی ارتباط دارد! اما او خوش دارد زنش در خانه باشد، از زنهای که در بیرون کار کنند خوش ندارد.
دختر داشت از حرفهای زن دست خوش احساسهای گوناگونی می شد. نمی دانست بخندد یا عصبانی شود. به زن چه بگوید تا دیگر حرفی نزند.
- خوب می شود نمرۀ تلفنت را بدهی تا خبرت کنم و به دیدن برادرم برویم؟ همین حالا هم می شود!
- نه خواهر جان!
- یک بار ببین عیبی ندارد.
- وقت ندارم باید بروم دفترم، کسی را بیابید که به هم بیایند، یک وجه مشترک داشته باشند. برادر شما زیباست، پولدار است و علاقه دارد خانمش در خانه باشد، من برخلاف همۀ این ها استم!
- زیاد پالیدیم، حالی یک معلم را خودش گپ داده! ببینم چه می شود.
موتر در ازدحام جمعیت گیر می ماند، دختر نمی تواند نگاه های تمسخر آمیز راننده را تحمل کند، در را باز می کند. زن در حالی که چادریش را روی صورتش جا به جا می کند و می گوید:
- اگر قبول می کردی خوشبخت می شدی!
دختر در را به هم می زند، سرش را به سوی پنجره خم می کند. چند دقیقه به چشمک چادری خیره می شود و بعد می گوید:
- آرزو دارم شما خوشبخت باشید، کافیست!
همیشه آرزو داشتم تا آنچه در دفتر خاطراتم مینویسم دیگران بخوانند. امروز همین کار را میکنم تا در عین حال دست از تنبلی برداشته باشم!