مدينه در زندان
مدينه در زندان
بهار 1387، زندان زنان بادام باغ- كابل
يكي از ديوارها، گول است و در نتيجة آن اتاق جالب به نظر ميرسد. اين جا اتاق نظارت زندان زنان در كابل است. چهار ساعت از حضورم در زندان ميگذرد. بيشتر زندانيان مرا به ياد دارند. در تابستان سال قبل بود كه آنان را در يك روز گرم، ملاقات كردم. آن روز وقتي پنجره هاي در كنار هم آمدند، نفسم بند آمد؛ ولي امروز وقتي او را براي بار دوم ديدم، براي لحظة قلبم فرو ريخت. همان قد و قامت، همان آرايش مو و همان پيراهن و تنبان اتو كشيده. فقط بوت هاي مردانه اش جاي چپلي هاي مردانه را گرفته بود. از عقب شيشه هاي بزرگ اتاق، دست راستش را بلند ميكند و با حركت انگشتانش، همراه با لبخند ساختهگي كه زيبايش ميكند، سلام ميكند. وقتي صورتش را بر ميگرداند، عصباني و خطرناك با زني كه چشمان سبز دارد، دعوا ميكند. سر و صدا باعث ميشود خودش را به داخل اتاق نظارت بيندازد. حاكمه، براي اولين بار او را ميبيند. دهانش باز ميماند، اگر در موردش از من نشنيده بود، از حيرت فرياد ميكشيد.
***
تابستان 1386، زندان پلچرخي-كابل، بخش اناثيه
با جيغ و گريه چند زن، از جا پريده بودم. با عجله به دهليز نمور و تاريك رفته بودم. ديده بودم كه مرد جواني در حالي كه كارد بران و براقي را در دست دارد، با جيغ زني را فرا ميخواند و او نيز با فرياد در حالي كه مادة سرخ رنگي از دستانش ميريزد، جوابش را ميدهد. دو سه زن و دختر جوان، آن ها را از هم جدا ميكند. مرد با فحش هاي ركيك زن را تحريك ميكند تا به سويش حمله كند. با فرياد در اتاق آمر زندان را كوبيده بودم و خبر داده بودم كه اگر عجله نكنند، كشت و خون در راه است. قومانداني كه تفنگچه اش را به كمر ميبست، به آرامي به سوي زني كه چشمان سبز داشت، و سگرتي در دستش دود ميكرد، نگريسته بود، زني كه لحظات قبل در اتاقش رو كرده به من و گفته بود: ” از رنگ سفيدت معلوم است، خيلي دلسوزي و نيامدي باغ وحش! اگر بفهمم كه بر ما ميخندي، خودم سرت را ميبرم.“ و بعد از بالاي چپركتش به پايين پريده و دود سگرتش را به رويم پاشيده بود و من نفسم را از ترس نه كه از نفرت سگرتش بند كرده بودم. زن با نگاه هاي مرموزش، به سويم ديده بود: ” نترس! با شما كاري ندارد. مدينه ديوانه است“ گفته بودم او يك مرد است كه داخل بخش زنان آمده است. با غضب و فحش ركيكي گفته بود: ” برو پي كارت، او زن است. مرد باشد، اينجا بال و پرش ميسوزد“ و كت كت خنديده بود. وقتي به دهليز بر گشته بودم، مدينه را در حالي كه پول ها را ميشمرد و فحش هاي ركيك مردانه را نثار زن ميكرد ديده بودم. از كنارم رد شده بود و من به ديوار چسپيده بودم.
***
بهار 1387، زندان زنان، بادام باغ- كابل
بعد از يك دعواي مفصل ميخواهد حرف بزند. چوكي را عقب ميكشد، دامنش را با يك حركت پسرانه پشت مياندازد و مينشيند. موهاي سرخ رنگش پريشان است. يك حلقة آن به طرز زيبايي در برابر چشمش قرار گرفته و او هوشيارانه، با تكان هاي سرش، بيشتر آن را به روي چشمش ميآورد. دستانش را روي ميز ميگذارد و من متوجه حناي دستش ميشوم. انگشت كوچك دست چپش را در يك خط مستقيم به كف دستش رنگ كرده است و انگشت دومش را انگشتري با نگين سرخ رنگ زينت ميدهد. يخن پيراهن تنبان مردانه اش، كه خيلي خوب اتو كشيده است، تا دكمة آخر باز است. جيل مهره هاي رنگارنگ در گردنش خودنمايي ميكند و در نهايت ختم ميشود به الله مهرهيي.
صورت دراز رخ گندمگون دارد. چشمان بزرگ سياه با مژه هاي بلند، ابروان پر پشت و سياه، بيني كشيده و باريكش او را زيبا نشان ميدهد؛ اما اين زيبايي را دندانهاي دود زدهاش لكه دار ميكند. بوي زنندة سگرت از چند قدميش اذيتم ميكند. سر تا پايش بوي تنباكوي سوخته ميدهد و دو انگشت دست راستش زرد رنگ ميزند.
وقتي مي نشيند، به دقت به سويم ميبيند؛ اما انگار از نگاه هايم ميشرمد. لبخند از سر بي قيدي ميزند و سرش را پايين مي اندازد. براي يك لحظه حس ميكنم پسر نوجواني در برابرم نشسته است. پسري كه از نگاه هاي دختري ميشرمد و هراس دارد.
دستانش را با تحكم مردانه در برابرش، بر روي ميز به هم گره ميكند. سرش را چون پسر جوان و مؤدبي، كمي به جلو خميده و رو به پايين ميگيرد. حيرت ميكنم و براي لحظة دست و پايم را گم ميكنم. دوباره همان لبخند. چشمانش را مانندجواني كه از ادب نميخواهد به سويت نگاه گند، به پشت سرم ميدوزد. به هر سوال ساده و مختصر جواب ميدهد. سرش را به يك بغل كج ميكند و يخن پيراهنش را به شيوة پسرانه بالا مياندازد. وقتي از ازدواجش صحبت ميكند، در حرفهايش نميگويد شوهرم، ميگويد با يك " نفر" ازدواج كردم.
***
مدينه سي و شش سال دارد. وقتي هفده سال داشت با اولين شوهرش ازدواج كرد. ازدواجش بعد از نه ماه با مرگ شوهرش به پايان رسيد. در 22 سالهگي عاشق مردي كه شش زن داشت شد و به خواست خودش با او ازدواج كرد؛ ولي به زودي شوهرش را برادران آخرين خانمش، به قتل رساندند و او كه وارث همه دارايش بود، از سوي برادر شوهرش به جرم كشتن او زنداني شد و هژده سال را بايد در زندان سپري كند. او نتوانست ثابت كند كه بيگناه است؛ چون براي اين كار بايد با برادر شوهرش ازدواج ميكرد تا او رضايت ميداد كه از خون برادرش گذشته است. ازدواج بدون عشق برايش معنايي نداشت، پس زندان را پذيرفت.
كم کَمك ترسم گم شده، راحت سوال ميكنم و او هم بدون اين كه به من ببيند جواب ميدهد. ميخواهم به من ببيند، ميخواهم در چشمانش ذرة از احساسش را ببينم. احساس مادرانه اش را نسبت به دختر تقريبا 7 ساله اش، نسبت به شوهر عياشي كه به خاطر عشقش در زندان است. احساس زني را كه در زندان از خودش بيگانه گشته، زني كه زندهگي را روي جادة بيتفاوتي رها كرده است و ديگر توجهي به آن ندارد؛ ولي او به من نميبيند، به انگشتانش كه به هم گره شده اند نگاه مي كند و گاهي كه نياز به فكر ميداشته باشد، ديوار را بر من ترجيح ميدهد.
وقتي علت نحوه لباس پوشيدنش را ميپرسم، چشمانش برقي ميزند و بعد از لحظة آرام ميگيرد. در حالي كه خيلي دهانش را مزه مزه ميكند، براي دومين بار به من ميبيند. در نگاهش عصبانيت با عقده موج ميزند. تنگ شان ميكند و متوجه ميشوم كه خطوط افقيي پيشاني گندميش را گرفته اند؛ ميگويد: ” اين استايل خاص منست، هيچ كسي نميتواند مرا وادار به تغيير كند.“ با تكان دادن سرش موهايش را بيشتر پريشان ميكند.
***
زن چشم سبز، در حالي كه خودش را در چوكي پهلوي مدينه جا به جا ميكند، ميگويد: ” همين مدينه بود كه همه ما زنان زندان را بدنام كرد. او بود كه با داد و فرياد براي فوزيه كوفان ( كوفي) گفت كه به او تجاوز شده. مگر اين جا چه كسي آمده ميتواند؟!“ بعد به من ميبيند و يك ابرويش را بالا مياندازد. مدينه به آرامي سرش را به سوي او ميگرداند. چشمانش را بزرگ ميكند و من و حاكمه متوجه آمدن توفان ميشويم؛ اما دوباره چشمانش را كوچك ميكند، بدون آن كه به ما ببيند، چوكي را عقب مياندازد و بلند می شود. در حالي كه دامنش را مرتب مي كند، صورتش را به صورت زن چشم سبز نزدیک مي کند: " مي ترسين نه!؟ معلوم نيست دختري كه زاييدي از كي بود!" زن چشم سبز جيغ مي كشد و مي خواهد ظبط نكنيم. فحش و ناسزا و به دنبال آن زد و خورد. مي لرزم و انگشتانم مور مور ميشود. حاكمه رنگ به رخ ندارد و حال مان از فحش هاي كه به هم مي دهند، به هم ميخورد. جيغ و فرياد آن دو گروه كوچكي را گرد آورده است؛ اما پليس نگهبان ميخندد و آن دو را تشویق به ارمش می کند. بالاخره مدینه کوتاه می آید. در حالی که چند زن او را به سوی در می برند، بستة سگرتش را از یک دست به دست دیگر می گرداند و بالا سرش تكانش ميدهد و درحالي كه بيرون ميرود ميگويد: " بگوييد، هر چه دروغ ياد دارين، اين ها هم دروغ كار دارند! راست من نشر نميشود."
همیشه آرزو داشتم تا آنچه در دفتر خاطراتم مینویسم دیگران بخوانند. امروز همین کار را میکنم تا در عین حال دست از تنبلی برداشته باشم!