خيلي كم از آشنايي ما مي‌گذشت كه از هم جدا شديم. شايد 12 يا 13 دقيقه با هم بوديم و بعد او رفت به راهش و من هم به راه خودم آمدم. آشنايي مان هم اتفاق عجيبي بود، وقتي ديدمش خيلي مي‌لرزيد، انگار از زمستان سردي گذر كرده باشد. شانه هايي عريانش سرخ مي‌زد و نمي‌توانست روي دو پاي ضعيفش، بند باشد. به اندازة سه بند انگشت جا را گرفته بود. لبهاي قهوه‌يي رنگش را روي هم مي‌فشرد و خط نازك زرد رنگ دور لبانش، باريكتر مي‌گشت. چشمانش را بسته بود و قفس سينة لاغريش بالا و پايين مي‌رفت، از حركت آن مي‌توانستم ميزان دلهره و شايد هيجان ‌اش را بفهمم.

 وقتي با انگشتم سرش را نوازش كردم، خودش را به زمين نزديك كرد. دستهايش را گشود و يكي دو بار به پهلوهايش كوبيد. فكر كردم از دستانم بدش آمده براي همين يكي دو بار گردنش را دراز كرد و بعد چشمان بزرگ سياهش را گشود. چشمانش سياه براق بود- كه كاش آبي ميبود. سرش را بالا گرفت و با التماس به سويم ديد. در چشمان شفافش عكسم را ديدم. موهايم را باد بالا برده بود و در چشمش هيولاي را مي‌ماند. از نقش خودم در چشم او وحشت كردم. شايد وحشتم را ديد، براي همين چشمش را دوباره بر هم فشرد و نقش من هم از ميان رفت.

در شيشة پنجره به سويم ديدم. همان آدم هميشه‌گي بودم. از هيولا خبري نبود. پس چرا در چشمش هيولايي را مي‌ماندم؟

به زودترين فرصت به فكر جايي براي بود و باشش افتادم. قرار شد او را در قطعي چاي نگهداري كنم. وقتي داخل خانة جديدش شد، جيغ بلندي كشيد. وقتي به سويش ديدم بازهم چشمانش را باز كرده بود و به من با التماس بيشتري مي‌ديد. زمانيكه نگاه مان ادامه يافت، چشمانش را تنگ كرد و بعد به ديوارهاي چار طرفش ديد. نولش را به كف قطعي زد و باز هم جيغي كشيد. بالهايش را باز كرد و يك قدم به پيش گذاشت. ازش دور شدم و دوباره صدايش را شنيدم.

شايد يك روز يا دو روز از تولدش مي‌گذشت. گنجشكك را مي‌گويم. پرهايش آنقدر كوتاه بود كه خال‌هاي سياهي را بر بالهای سرخ رنگش مي‌ماند. دم قشنگش تازه نيم سانتي بود. شايد از لانه اش افتاده بود و يا شايد از دهان مادرش. جيك جيكش گاهي از عصبانيت شبيه جيغ مي‌شد. خدا مي‌داند با فريادهايش چه مي‌گفت. چه اندازه دلش براي لانه‌اش تنگ شده بود و چقدر براي كرمك هاي كه مادرش مي آورد، گرسنه بود؟ نميدانم چه چيز ديگري را مي‌توانست بخورد؟ ولي مي‌دانم از عطر قطعي چاي كه براي لحظة خانه‌اش شده بود حالش به هم مي‌خورد؛ چون بالهايش را گشوده بود و مرتب سرش به جلو و عقب تكان مي‌خورد.

حالا درست 32 ساعت از جدايي مان مي‌گذرد. يكی او را برد. نمي‌دانم حالا كجاست؟ شايد در لانه‌اش باشد. حتما با كرمك ها بازي مي‌كند و شايد پرهاي زيادي شانه هايش را پوشانده باشد.