تفنگچه اش را به سویم نشانه گرفت و قیدش را کشید. به سختی صدایی داد و بعد آهسته و آرام سردیش را به روی شانه ام حس کردم. چهره اش را در آب ایستادۀ خیمۀ شان می دیدم. موهایی زرد رنگش رو به بالا بود. دکمه های یخنش تا روی شکمش باز و تعویذ سیاه رنگی در گردن باریکش خودنمایی می کرد. کمره را آهسته پایین آوردم.

به پایین نگریستم و متوجه انبوهی از گل شدم که پاهایش را گرفته بود. صدای پاهایی دیگری آمد و به دنبال آن کودکانی که با خوشحالی می خندیدند و کف می زدند. لولۀ تفنگچه اش را از شانه ام برداشت و پرسید: "خاله چی می کردی؟ ترسیدی؟" تفنگچه اش را پایین آورد و من متوجه او شدم.

با لبخندی ازم پذیرایی کرد. انگار می خواست تا جبران شوخیش را کرده باشد. وقتی رو در رویم قرار گرفت قسمتی از ورودی خیمه را پوشاند. در حالیکه با تفنگچه اش بازی می کرد. یک بار دیگر به سویم نشانه گرفت و با دهانش صدای فیر را کشید. و دوستانش نیز دست شان را تفنگچه ساخته به سویم شلیک کردند. وقتی با شلیک هایش سرم را متلاشی کرد، تفنگچه را پایین آورد و متوجه کمره شد. خیلی جدی پبش آمد و به آن دست کشید. گردم حلقه زدند و بعد از لحظۀ با هم دوست شدیم.

دوستانش را صدا زد و روی سنگی قرار گرفت. اسلحۀ پلاستیکیش را در دستش می چرخاند و با گوشۀ دامنش با دقت خاصی به آن صافی می کشید. کمره را بلند کردم و گفتم: " یک عکس یادگاری؟!" لبخند دیگری لبهای خشکیده اش را گشود. خودش را جا به جا کرد و تفنگچه اش را بالاتر گرفت تا با آن یادگاریی داشته باشد.

وقتی عکسش را گرفتم نشانش دادم. از هیجان جیغ کشید و با دقت چندین بار به آن دید. به چشمانش نزدیک کرد و با حیرت به من دید. همه به او تبریک گفتند که مشهور شده است! یک بار دیگر صدای تفنگچه اش را کشید و خواست چند عکس دیگر هم ازش بگیرم. این بار راحت تر در برابر کمره قرار گرفت. لبخندش دور نمی شود و خواهرش را نیز در آغوش می گیرد.

نامش را نمی گوید؛ و به فکر خودش بیست سال دارد! به نظر نه ده سال می آید. مادرش را نشانم می دهد که با کاسۀ آبهای خیمه را بیرون می ریزد. دو سال است که در کنار یک مکتب خیمه زده اند و خیال رفتن ندارند. او تازه به همان مکتب می رود؛ ولی از مکتب چیزی نمی فهمد. به آن علاقه ندارد. هر روز از صبح تا شب به دنبال رمه است. او آرزو های زیادی دارد و یکی از آنها داشتن یک تفنگ بزرگ واقعی است.