درك يك گديپران ساده نيست
شب تاريك و هواي دم كردة تابستاني با بوي خاك يكي است. آسمان دامن پر ستاره اش را از اين سو تا آن سوي شهر تاريك گسترده است. به آسمان ميبينم و به ماهي كه صورتش كج است. بوي خاك، دود جنرتورهاي كه تازه خاموش شده اند و بوي تعفن، فضا را انباشته است.اين جا شهرك هوتلهاست، ميشمارم: يك، دو، سه،.... بيشتر از نه هوتل در يك جاده!
چيزي نظرم را جلب ميكند. چيزي براق بر روي بام در باد خفيفي كه ميوزد، جسم بي جانش را به پيش ميكشد. مييابمش! گديپران كوچك پلاستيكي با چند متر تار! دنبالة تار را ميكشم و گديپران را به دست ميگيرم. بادي نيست كه مرا در به پرواز در آوردن آن كمك كند. تار را ميكشم، گديپران يك متر از زمين بلند ميشود؛ ولي انگار ناي بلند شدن ندارد، دوباره بر روي بام مينشيند و خاكها را به هوا ميكند. بوي خاك را دوست دارم.
نزديكش ميروم. انگار ناراضي است. ناراضي از اين كه از روزها روي بام ما نشسته است، خاك و آفتاب خورده؛ ولي كسي او را درك نكرده است. درك يك گديپران ساده و آسان نيست.
كف بام داغ است. آسمان داغ است. فكر ميكنم صورتم نيز داغ است. از تاربند گديپران ميگيرم، از كودكي يادم است كه چه گونه گديپران را بايد ميزان كرد، گديپران به دست راستش خم ميشود، در نور ماه تكه هاي كه بر دستش بسته اند، دانه دانه باز ميكنم. دوباره از تاربند آويزانش ميكنم. ميزان است. باد ميوزد. روي زمين ميگذارمش، يك، دو، سه چهار ... مي ايستم و تار را به شدت ميكشم. گديپران به هوا ميشود ميچرخد و پايين آمده خود را به كتاره هاي بام مي آويزد. باد شديد تر ميشود و دانه هاي خاك را به صورتم ميزند، بوي تعفن غذاي ترشيدة هوتلها را مي آورد و صداي آواز خوان كه ميگويد: پيچيده است در دل گوشم صداي تو / در سينه مي تپد .... باد ميرود و گديپران را از كتاره جدا ميكند. گديپران ميچرخد و پيش پايم ميآيد. باد بر ميگردد و بوي عجيبي با خود ميآورد. بوي خاك! بوي خاك نم شده! بوي كاهگل!
دختر همسايه روي بام چاي مينوشد. پاهايش را به خانه همسايه آويزان كرده، پشت به ماه، به تاريكي چشم دوخته است. باقي ماندة چاي پياله اش را روي بام ميريزد.
آواز خوان عروس و داماد را همراهي مي كند: "آهسته برو...." گديپران را روي بام ميگذارم سه چهار قدم ميدوم و تار را ميكشم. گديپران مستقيم به هوا ميشود. تار را آزاد ميگذارم، به ياد دارم كه چه گونه بايد گديپران را در هوا ايستاده كرد، گديپران مستقيم به هوا ميرود. نميبينمش.
گديپران ريشوي من در هوا ميرقصد و نور ماه گاهي در وجودش برق ميزند. دستانش را باز ميكند و هوا را ميبلعد. بوي خاك، بوي كاهگل و غذاي ترشيدة هوتلها در هوا موج ميزند. تار را بيشتر آزاد ميكنم گديپران ميرود و ميرود. تار را ميگيرم. ميايستد. گاهي چپ، چپ، چپ و گاهي راست، راست، راست ميچرخد و مرا با خودش ميكشد. حس ميكنم پاهايم از زمين داغ كف بام جدا ميشود. پيراهنم را باد پر ميكند و هوا پر از بوي كاهگل ميشود. صداي خواننده را نميشنوم. با سرعت به سوي ستاره ها پيش ميروم. باد ديگر دانه هاي خاك به صورتم نميپاشد. ميچرخم و ميچرخم از درخت عكاسي بلندتر، از درخت ناژو بالاتر. شهر تاريك است و دختر همسايه لب بام چاي مينوشد. باقي چايش را بر بام ميپاشد و بوي كاهگل در ذهنم ميرقصد. تار از دستم رها ميشود. گديپران تا دور دورها ميرود. گاهي چپ، چپ، چپ و زماني راست، راست، راست.
دوباره روي زمينم. خواننده ميخواند: "يك جام دگر بده ساقی/ يار زنده و صحبت باقي/ دوستان شب بخير...." نور ماه بر روي گديپران برق ميزند و گديپران ريشوي من برايم ريش ميجنباند و دور ميشود.
همیشه آرزو داشتم تا آنچه در دفتر خاطراتم مینویسم دیگران بخوانند. امروز همین کار را میکنم تا در عین حال دست از تنبلی برداشته باشم!